دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...
دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...

دنیای فانتزی من...

ﻋﻠل ﻣﺮﮒ ﻭ ﻣﯿﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ

ﺟﺪﯾﺪﺗﺮﯾﻦ ﻋﻠﺖ ﻣﺮﮒ ﻭ ﻣﯿﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ
ﺫﻭﻕ ﻣﺮﮒ - ﻋﻠﺖ : ﺭﻓﺎﻩ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﺍﻧﯿﻬﺎﯼ ﺍﺧﯿﺮ
ﺯﺧﻢ ﺑﺴﺘﺮ - ﻋﻠﺖ : ﮐﻨﺪﯼ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯼ
ﭘﺎﺭﮔﯽ ﺭﻭﺩﻩ - ﻋﻠﺖ: ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺳﯽ
ﺳﮑﺘﻪ ﻣﻐﺰﯼ - ﻋﻠﺖ : ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﺭﺯ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ قیمت بانک مرکزی 1226 تومان و ﻗﯿﻤﺖ ﺁﺯﺍﺩ ﺁﻥ
ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰﯼ - ﻋﻠﺖ :ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﮎ ﺟﺪﻭﻝ ﺁﻣﺎﺭﺗﻮﺭﻡ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﺮﮐﺰﯼ
ﻣﻨﻨﮋﯾﺖ ﻣﺰﻣﻦ - ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ اسفند ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﺍﺭﯾﺰ
ﺩﻕ ﻣﺮﮒ - ﻏﺼﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﻭ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﺭﻭپا


شماره تلفن خونتون

پیدا کردن شماره تلفن خود با ماشین حساب!

ابتدا یک ماشین حساب آماده کنید تا با هم پیش بریم.ماشین حساب موبایل هم میشه.

۱.هفت رقم شماره ی تلفن خودتونو در نظربگیرید.

۲.حالا سه رقم اول اونو وارد ماشین حساب کنید.یعنی اگر تلفن شما ۱۲۳۴۵۶۷ باشد ۱۲۳ تو ماشین حساب وارد کنید.

۳.حالا این سه رقم را در ۸۰ ضرب کنید و حاصل رو با ۱ جمع کنید.

۴.عدد به دست اومده رو در ۲۵۰ ضرب کنید.

۵.حالا چهار رقم پایانی تلفن خود رو با عدد به دست اومده جمع کنید. یک بار دیگر چهار رقم پایانی شماره ی خودتون رو با اون جمع کنید.

۶.عدد ۲۵۰ رو از حاصل به دست اومده کم کنید.

۷.حالا حاصل رو تقسیم بر ۲ کنید.

حالا این شماره براتون آشنا نیست؟ ما اینجور آدمایی هستیما :)
 


معرفت دخترا

ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ.
ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ.

ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.
ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ.
ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ. ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ.

ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﻣﺮﺩ ﺑﺴﺎﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:

ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ!



پسر بودن یعنی ...

پسر بودن یعنی نافتو که بریدن روش 2 سال حبس هم بریدن
پسر بودن یعنی فقط تا اخر دبستان بابا مامان پشت سرتن بعدش جامعه بزرگت میکنه
پسر بودن یعنی فقط یه سال وقت داری که کنکور قبول نشی
پسر بودن یعنی بعد 18 دیگه یا سربازی یا سربار
پسر بودن یعنی استرس سربازی و حسرت درس خوندنه بدون استرس
پسر بودن یعنی بعد بابا مرده خونه بودن سنم نمیشناسه یعنی چی؟؟ یعنی بابا نباشه نون باید بدی حالا 5 ساله باشی یا 50 ساله
پسر بودن یعنی حفظ خواهر و مادر و همسرت از هر چی هیزیه
پسر بودن یعنی آزادی که از ( آ ) اولش تا ( ی ) آخرش همش مسئولیته و حصار
پسر بودن یعنی جنگ که شد گوشت تنت سپر ناموسته
پسر بودن یعنی یه سگ دو زدن واسه یه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نیاری
پسر بودن یعنی واسه عید لباس نخری که دخترت واسه خریده لباس هر چی دوست داره بخره
پسر بودن یعنی بی پول عاشق نشی
پسر بودن یعنی حرفایی که میمونه تو دل
پسر بودن یعنی " مرد که گریه نمیکنه "
پسر بودن یعنی همیشه بدهکار بودن به همه
پسر بودن یعنی بعد سربازی روز اول کلی تحویلت میگیرن روز دوم به چشه زالو نگات میکنن

انگیزه

میلتون اریکسون مبتکر روش درمانی جدیدی است که بر هزاران پزشک در ایالات متحده تاثیر گذاشته است.
وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد ده سال بعد شنید که پزشکی به پدر و مادرش گفت:"پسرتان شب را تا صبح دوام نمی اورد"
اریکسون صدای گریه ی مادرش را شنید فکر کرد :که میداند شاید اگر شب تا صبح را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد
و تصمیم گرفت تا سپیده دم روز بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد:"آهای من هنوز زنده ام!!!!!!!!!"

چنان شادی عظیمی در خانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانوادهاش را عقب بندازد
اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم در باره ظریفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش به جای گذاشت.
 

وقت ملاقات

دخترکى به میز کار پدرش نزدیک مى‌شود و کنار آن مى‌ایستد.
پدر که به سختى گرم کار و زیر و رو کردن انبوهى کاغذ و نوشتن چیزهایى در تقویم خود بود، اصلا متوجه حضور دخترش نمى‌شود
تا اینکه دخترک مى‌گوید: «پدر، چه مى‌کنى؟»

و پدر پاسخ مى‌دهد: «چیزى نیست عزیزم! مشغول مرتب کردن برنامه‌هاى کاریم هستم.
اینها نام افراد مهمى هستند که باید در طول هفته با آنها ملاقات داشته باشم.»

دخترک پس از کمى مکث و تأمل مى‌پرسد: «پدر! آیا نام من هم در بین آنها هست؟»
 


اینطور آدما هنوزم هستن ؟

ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ،ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﺮﻭﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ !ﯾﻪ آﻗﺎﯼ ﺟﻮﻭﻥ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﺠﻮﻡ ﺑﺮﺩﻥ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ:
-آﻗﺎ ﺟﻮﺭﺍﺏ ﺑﺪﻡ
-آﻗﺎ ﯾﻪ ﺷﮑﻼﺕ ﻣﯿﺨﺮﯼ؟؟
-آﻗﺎ ﮔﻞ ﺑﺪﻡ ﺑﺒﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩﺕ؟
آﻗﺎ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺟﻮﺭﺍﺑﻢ ﺳﻮﺭﺍﺧﻪ، ﺷﮑﻼﺗﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ،ﯾﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﻫﻢ ﺑﺪﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩ، نــــه ﻧــــﻪ. ﺧﺎﻧﻤﻢ.
ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ!!!

ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﻏﻠﻄﺸﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ ی ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﮐﺴﺎیی ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻦ...
 

ما همه نادریم
خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند
اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت :
چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "
و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .

" ما همه نادریم



آغاز همه ی رنج هایی که می بریم

تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که ،
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت.
انـدازه مـی گـیـری !
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !
مقـایـسـه مـی کـنـی !
...
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،
به قـدر یـک ذره ،
یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می بریم

 


 امروز، امروز است

امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن
امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش

امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد
پس شادی بخش باش
امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه
پس از اعماق وجودت نفس بکش

امروز هرچقدر آرزو کنی چشمه آرزوهات خشک نمی شه
پس آرزو کن
امروز هرچقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمی شه
پس صدایش کن

او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است

امروزت را دریاب
امروز جاودانه است
و
امروز زیباترین روز دنیاست!
چون امروز روزی است که آینده ات را آنطور خواهی ساخت که تا امروز فقط تصورش میکردی



زن اگه زن باشه

در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.
امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .
امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و از کار خود توبه کرد


سکه طلا

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد .


دنیای فانتزی من

یکی از فانتزیام اینه که :

برم یه تحقیقاتی بکنم بفهمم مسی یه رگش ایرانیه(مثلا اقاش اینا).
بعد اونم کلی حال کنه... بعد یواشکی بگه فارسی هم بلده و اینا...
بعد بع عنوان نماینده ملت و کیروش راضی کنمش بیاد تیم ملی ایران بازی کنه برامون ( چه حالی میده)...

بعد بیاد و بازی کنه ولی بازم نریم جام جهانیو از بارسا هم بندازنش بیرون
بعد با دلال بازی بیارمش پرسپولیس کنار غلامو هادی نوروزی فوتبالشو فراموش کنه.....

دنیا شاکی بشن که چرا لذت دیدن بازیشو تو جام گرفتیم ازشون
و خلاصه همه بیفتن دنبال اینکه کی این کارو کرده منم افقی نباشه که حتی توش گم و گور شم...
 

من و خواهرم

من سرخ، من تبدار، من بازیگوش، من زیبا.
خواهرم آبی، خواهرم خونسرد، او آرام، او رازدار.
دشتهای من پهن، زمینهای من صاف، سواحل من شنی، دریاهای من داغ.
کوههای خواهرم بلند، جنگلهای خواهرم دور، دریاهای او سرد، کرانههایش از سنگ.
خواهرم ملکه شکارچیان، خواهرم ملکه کاجستان، ملکه عشقهای پنهانی، ملکه قصههای زمستان.
من های های، من هی هی، من دنبال بزها، پیچیده دور نخلها.
خواهرم هوهو، خواهرم وو وو، نشسته پشت گوزنها، روان میان کاجستان.
پاییز، سرزمین مادری، پاییز خانه پدری، پاییز وقت ملاقات ما، پاییز، پاییز مال ما.
پاییز، فصلی میان شمال و جنوب، پاییز پست و بلند، پاییز سرخ و نارنجی، پاییز آبی و خاکستری.
پاییز باز هم فوت بازی، ریزاندن برگها، شکستن ساقهها، فشردن ابرها.
و بعد... رفتن و رفتن، تا دورها و دورها، گریه خداحافظی، باران، باران، باران.
 

مرغابی یا عقاب؟

وقتی به نیویورک سفر کنید، هنگامی که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.
اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است
اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد بخت یارتان است
و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق مواجه هستید.

هاروی مک کی می گوید:
روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
«لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
بر روی کارت نوشته شده بود:
در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.
راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:
«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»
گفتم:
«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:
«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
«اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.»
آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
«این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم

از او پرسیدم:
«چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:
« 2 سال.»
پرسیدم:
«چند سال است که به این کار مشغولی؟»
جواب داد:
«7 سال.»
پرسیدم 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:
«از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم. روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد. مضمون حرفش این بود که:
مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.

پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم

پرسیدم:
«چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت:
«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.»
نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.
بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند
 می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید  یا برخیزید و اختیار زندگی خود را به دست بگیرید؟


سوتی های شنیدنی

خانوادگی دور هم جمع شده بودیم.همه بودن..عمه.عمو.دایی..خاله..پدربزرگ و مادربزرگا..من و دخترخالم یه گوشه نشستیم داشتیم مسخره بازی درمیاوردیم میگفتیم میخندیدیم.یهو موقع مسخره بازی لبمو گاز گرفتم اخ گفتم .اونم هرهر با صدای بلند خندید..همه برگشتن طرف ما مارو نیگاه کردن که ببینن چی شده؟ جمعیت همه ساکت به ما زل زدن.منم خواستم بگم. لبمو گاز گرفتم.اشتباهی برگشتم گفتم:
هیچی!! محکم لبمو گاز گرفت!!
اب شدیم اون وسط!! ا.هیچی دیگه از این به بعد نمیزارن منو دخترخالم تنها باشیم.حیثیتمون فنا شد...

- - - - - - - - - - - - - - -

من یه دوستی داشتم خیلی خیلی چاق بود واسه همین اعتماد ب نفسش خیلی کم شده بود ی بار داشت گریه میکرد رفتم گفتم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ گفت منم چاقم زشتم همه مسخرم میکنن همه پسرا بهم تیکه میندازن گفتم غلط کردن به من نشونشون بده خواستم خیر سرم آرومش کنم گفتم حالا چی بهت گفتن ؟؟ گفت امروز پسره بهم گف خانوم شما بترکی میری مرحله بعدی!!!! دگ مرده بودم از خنده نمیدونستم چی بگم بهش!!

- - - - - - - - - - - - - - -

رفته بودم سر جلسه پایان ترم بچه ها، سوالا رو هم اتفاقل خیلی سخت داده بودم، همین جوری وسط سالن وایساده بودم، ساکت ساکت ، تو حال خودم بودم که شیکم صاب مرده ما ناگهان قاااااااااااااااررررررررر قوووووووووووورررررررررت شااااااااارپشششششششششت جیییییییییییر خخخخخخخخخخ، یعنی خودم جا خورده بودم اعتراف می کنم خودم از صدای شکمم ترسیده بودم، خلاصه که آبروم رفت، نمی دونم نفرین کدوم دانشجو گرفتمون،
خواهرم میگه دانشجوها حق دارن موضوعی برای خندین به استاد داشته باشن

- - - - - - - - - - - - - - -

اعتراف میکنم بچه بودم رفته بودیم روستا خونه ی یکی از اقوام، غروب که گاو و گوسفندا از چرا برمی گشتن، من میرفتم همشونو به سمت طویله آشنامون هدایت میکردم..
ینی یه حس مامور راهنمایی و رانندگی بهم دس میداد تازه بعضیاشونم که نوبت رو رعایت نمیکردن جریمه میکردم راشون نمیدادم!
دیگه اون شب کل اهالی روستا سرگردان و حیران و نگران و فانوس به دست توی اطراف روستا به دنبال گاو و گوسفنداشون میگشتن!!

- - - - - - - - - - - - - - -

یکی از دوستام تعریف کرد برام!!! میگفت یه روز ک سوار تاکسی بودم..یه خانوم خیلی با حجاب اومده بود سوار تاکسی شده بود..بعد موقع دادن کرایه ک شد..دست گذاشت تو جیبش ی موچین دراورد پول رو گذاشت لای موچین داد ب راننده..راننده هم نامردی نکرد بقیش رو گذاشت لا انبر دست بهش برگردوند..عاقا این دوست ما میگف تا اخر مسیر من از خنده داشتم میترکیدم.!!!:)))

- - - - - - - - - - - - - - -

دم غروبی رفتم ماشینو تمیز کنم موقع تمیز کردن یه تراول 50 تومنی پیدا کردم صداشو در نیاوردم کارم تموم شد اومدم بالا دیدم بابام میگه یه تراول 50 تومنی پیدا نکردی تو ماشین؟ گفتم چرا پیدا کردم اما نمیدم گفت عیب نداره من فکر کردم گم کردم دست تو باشه دست غریبه نباشه آقا ساعت 8 رفتم شارژ بخرم دیدم یه اس ام اس اومد یه تومار خرید توش بود زنگ زدم گفتم پول ندارم گفت از 50 تومن خرج کن بهت میدم هیچی اقا 2500 هم از جیب دادم اومدم دیدم داره دبه میکنه منم وسایل رو برداشتم گفتم میبرم میفروشم گفت برو بهتم میاد هیچی دیگه الان کسی تاید،مایع ظرفشویی، روغن، رب،تن ماهی،مرغ و ... میخواد یه ندا بده رو دستم مونده :(


دنیای فانتزی من

یکی از فانتزیام اینه که‎...

با دوست پسرم برم بیرون بعد بابام مارو بیرون ببینه
بعد من و دوست پسرم سریع بدوییم تو افق محو شیم
بعد بابام بیخیال نشه اونم بیاد تو افق دوست پسرمو زیر مشت و لقط(لگد) بزنه بترکونه
بعد دوست پسرم عمر با عزتشو بده به شما.
بعد چون شگون نداره مرده رو زمین بمونه همون تو افق با سوز و گداز فراوان خاکش کنم
و دیگه آخر هر هفته بدون فانتزی برم تو افق سر خاکش :'(
 


دو بازمانده

مادربزرگم یه جزیره داشت ..
چیز با ارزشی توش نبود ، در عرض 1ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی ، ولی واسه ما مثل بهشت بود.
یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پر شده از موش.
با یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن.
خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد...مادر بزرگم اینو بهم یاد داد.
ما یه بشکه نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که اونها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه.
و بعد از یک ماه ، همه موش ها گیر افتادن.
ولی بعدش چیکار میکنی...بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه
فقط رهاش میکنی ، و موش ها کم کم گرسنه شدن ، و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه ، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه....دو بازمانده.
و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه
اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها....حالا دیگه اونها نارگیل نمیخورند...اونها فقط موش میخورند...تو طبیعتشون رو تغییر دادی
"دو بازمانده .. این چیزیه که اونها مارو بهش تبدیل کردند!"



مسیج دختر : سلام عزیزم :)

پسر : سلام عشقم …(sending failed)

دختر : عزیییزم ؟!

پسر : بله بله ! من اینجام ، اس قبلیم نرسید؟ (sending failed)

دختر : عزیزم؟میخوای منو بپیچونی ؟؟ :( (

پسر : نه عسلم! من که دارم جوابتو میدم! (sending failed)

دختر : باشه ، این رابطه تمومه! دیگه زنگ نزن!

پسر : لعنتی ! برو به جهنم! (message send)!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد