دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...
دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...

کاری که ” عشق ” با من کردکاش با تو می کرد...!!!


می بینی بازهم دلم هرازگاهی یادتورامیکند!آهنگی عطری خیابانی ...هرجاوهرچیزمی تواندبازهم دل شکسته وروح بیمارم راازهجوم وهم انگیزیادت پرکندومن بی تاب وسرگشته وکمی البته کمی گریان بایادت بازهم لحظاتی رادرخودفروبرد وبه روزهای باتوبودن ...می اندیشم .

تادقایقی قبل می خندیدم وخوش بودم سرم گرم کارهایم بودیا... کسی ...شایدهم توآغوش عشقی دیگری بوده باشم یاتوهمان حالت های تنهایی خویش بوده باشم ...مهم نیست امابازهم توهرحالتی که بودم  یادتومرارهانمیکندآخرچه کنم بااین خیال چه کنم تادیگران ازحال زارمن عذاب نکشندمگرتوبامن چه کردی!اگرسرم رامی بریدی تحملش آسان ترازخنجری  بودکه آرام آرام برقلبم فروکردی... 

یادم میادامروزداشتم ازکنارپدرودختری ردمیشدم که هردوازلحاظ جسمی مریض بودندعصاکش هم بهم کمک میکردن درراه رفتن واینکه منه احساساتی خیلی برایشان غصه خوردم ومیدونم واندیشیدم که سلامتی عجب نعمت والاییست وباخودگفتم همه اینهادرده ...دردی که هرجایی ازدنیامردم توفقروبدبختی وجنگ ومرگ جنایت ها...دارن تحمل میکنندوهرکسی واسه خودش یه مصیبتی داره اماجداازعمق دردهامنم سهمی ازدردهای اونارواحساس می کنم امادردی که توسینه یک عاشق دلشکسته هست بدترین درده آخه خیانتی بهم شدازطرف کسی که همه پناهم ایمانم باورم شدکسی که میتونست شریک زندگیم باشه میتونست همراه همیشگیم باشه اماالان توی آغوش یکی دیگه ممکنه باشه ومنم حتی فکرش واسم عذاب آوره !!! نمیدونم مرهم دردماهاچیه شایدهیچ مرهمی جزاونی که شکستت نباشه وبتونه یکجوری آرومت کنه مث یه زهری که خودش میتونه پادزهرش هم باشه آره فکرنکنم کسی بتونه تاابدفراموش کنه خاطراتش رواولین تجربیاتش روباکسی که دوستش داشته وروزی عاشقش بوده ...شایدهمون شخص بایددرمان حالت بشه لااقل باشجاعت بگه گوهههههههه خوردم اشتباه کردم بذارتوضیح بدم بذارجبران کنم بذارلااقل آرومت کنم وبرم بذارازبلاتکلیفی دربیارمت میخوام پایان بدم این تراژیدی رو... 

ببین خنده داره هاعمری نازت راانتظارت رادردت راخریدم وکشیدم اماتوی این بی پولی دل توراحت دست کشیدی ازمن امامن نتونستم ...آره ببین هنوزهم ازتومینویسم ازتویی که باتمام بی ارزشی ات نامردی ات بازهم وقت مرامشغول خودت ساختی ببین هیج جایی ازدست تودرامان نیستم نه خونه نه محل کاریاتوی خیابون !!!! 

گاهی برمیگردم به آدمهایی شبیه تونیگاه میکنم حس میکنم توباشی امانیستی آری دیگرکسی مث تونیست قشنگ وبیوفا...حالاگیریم که توباشی وببینمت من که نمیتونم بیام نزدیکت من که زت دل کندم شاید...شایدتواگرمراببینی بیای نزدیک آره اماچی بایدبهم بگیم من نمیدونم ازدواج کرده ای یانه نمیدانم نه نمیدانم هنوزهم من دستانم قلبم وپاهام میلرزه ونمیتونم ببینمت نه دارم ازنخواستنت ازدیگرندیدنت ونخواستنت میگویم نگوکه خدایم راه توبه بازاست ببین من چقدردرگیرم فکرم روحم جسمم بازهم حال عجیبی دارندگاهی تنفروغم گاهی دوست داشتنت خیلی کم...

میخواهم ازتوبگذرم بازهم دل احمقم میگه بلاتکلیفم صبرکن ببین آخرش چی میشه!!!آخرش آخرش یعنی چی میشه!!!
غروب است ...کلنجار میروم با خودم با دلتنگی هایم با قلب له شده ام با غرور شکسته ام آهنگی ازیک وبلاگ میشنوم بازهم بیادش وخاطراتش می افتم واشک میریزم اشکی که سرچشمه اش خشکیده است اشکی خونین وآهی اندوهگین

می اندیشم آیااوهنوزرنگ بنفش رادوست داردآیاهنوزهم برایم کیک میپزدویاهنوزهم ...
این روزها...دستم به نوشتن نمیرود تقصیر من نیست!!!نوک مدادم شکسته است دلم هم ...
چه بگویم؟آن هم شکسته است!!!این روزها...زندگی را سرد سر میکشم طعم بیهودگی میدهد و اجبار!
این روزها...میل و رغبتم را چیزی شبیه به معشوقی نامردجویده است!...

اگر مثل آدم خداحافظی میکرد

غصّه می‌خوردی
اما خیالت راحت است.
امّا جدایی بدون خداحافظی بد است،
خیلی بد
یک دیدار ناتمام است
ذهن ناچار می‌شود هی به عقب برگردد
و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود
انگار بِروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی .. 

 

سالها بعد ،
من در کنار یک زن زندگی میکنم ،
زنی که اسمش تو شناسنامم ثبت شده و همسر من محسوب میشه،
زنی که شاید من مرد رویاهاش باشم اما ،
اون هیچ وقت زن رویاهای من نمیشه چون ،
رویایی ترین کسی که میخواستم تو بودی ......
جسمم کنار اون میخوابه اما ،
افکارم در کنار تو .
سالها بعد ،
بی هوا وقتی یادت میوفتم ،
فقط به این فکر میکنم که خوشبختی یا نه!؟ ....
شاید اسم تورو گداشتم روی دخترم ،
سالها بعد ،
من مردی ام که از عذاب وجدان داره میمیره ،
مردی که به تو فکر میکنه اما ، کنار یک زن دیگست ،
مردی که به دوست داشتن های زن دیگه پاسخ میده اما ،
نه از ته دل ...
سالها بعد ،
وقتی همه خوابن ،
میرم تو آشپزخونه و یه سیگار روشن میکنم ،
تو اون نور کم سوی چراغ خواب به تو فکر میکنم ...
از سیگارم کام های عمیق میگیرم ،
و به این فکر میکنم که زندگیم چجوری میشد اگه تو همسرم بودی ؟
در حالی که دارم تو فکرت غرق میشم ، سیگارم رو به اتمامه ،
و من ،
با عذاب و با دلی پر از غم ،
باید برم کنار زنی بخوابم که همیشه ارزو میکنم تو جای اون بودی ...
سالها بعد این موقع ،
تو کنار کسی هستی که دوستش داری اما ،
من کنار کسیم که ،
فقط باهاش هم خونم ...
سالها بعد ،
مردی ام با موهای سفید و چهره ای خسته ...
مردی که خیلی ها میشناسنش اما ،
اون با هیچکس جز یاد تو آشنا نیست
 


ادامه مطلب ...

ماواسه همیشه هم دیگه روگم کردیم...

ساده میشودنوشت ازحکایت عشق .عاشقی وتلخ میشودگفت ازنهایت نامردی ازحکایتهایی هرروزتکراری که برسردلهای ساده برسرصداقتهادلسپردنهامی ایداماهرگزاندازه ووسعت هردردی رانمی شودبه تصویرکشیدتاتجربه نکنی... 

ازتونوشتن فرمول نمی خواهداینقدرهاهم پیچیده نبودی بی رادیکال بی حجم ولی من خیلی ساده بودم که لحظه ای که رفتی زیررادیکال جذرشدی حجیم شدی من کوربودم هنگامی که ازتساوی خارج شدی دلم رامنهای وجودت کردی ومن نفهمیدم زیرامیدانستی همیشه شاگردتنبل درس ریاضی منم میدانستی تا۲بیشترنمیدانستم یکی تویکی من آب بی توازگلویم پائین نمیرفت نگاهم جزدیدن رویت بسوی آسمان پنجره اتاقت بالانمیرفت ...اگرترک همه چیزکردم بخاطرتوبوداگررسوای عالم شدم بخاطرتوبوداگه سوختم اگه ازدلبستکی هایم جداشدم  همه اش بخاطرتوبودوبس امانمیدانستم هنوزهم درس ریاضی منطقت مراازبی نهایت حافظه اش پاک خواهدکرد... 

اگرگاهی تنهایم اگرباکسی نیستم آسوده یانمیدانم راحت نباش این بخاطراین است که ترانبخشیده ام 

اگرهم کسی دردلم هم آمده باشدغصه نخورمن بازهم ترانخواهم بخشید...لعنت به توکه می توانستی آرومم کنی

ساده میشودنوشت ازحکایت عشق .عاشقی وتلخ میشودگفت ازنهایت نامردی ازحکایتهایی هرروزتکراری که برسردلهای ساده برسرصداقتهادلسپردنهامی ایداماهرگزاندازه ووسعت هردردی رانمی شودبه تصویرکشیدتاتجربه نکنی...   

ازتونوشتن فرمول نمی خواهداینقدرهاهم پیچیده نبودی بی رادیکال بی حجم ولی من خیلی ساده بودم که لحظه ای که رفتی زیررادیکال جذرشدی حجیم شدی من کوربودم هنگامی که ازتساوی خارج شدی دلم رامنهای وجودت کردی ومن نفهمیدم زیرامیدانستی همیشه شاگردتنبل درس ریاضی منم میدانستی تا۲بیشترنمیدانستم یکی تویکی من آب بی توازگلویم پائین نمیرفت نگاهم جزدیدن رویت بسوی آسمان پنجره اتاقت بالانمیرفت ...اگرترک همه چیزکردم بخاطرتوبوداگررسوای عالم شدم بخاطرتوبوداگه سوختم اگه ازدلبستگی هایم جداشدم  همه اش بخاطرتوبودوبس امانمیدانستم هنوزهم درس ریاضی منطقت مراازبی نهایت حافظه اش پاک خواهدکرد... اگرگاهی تنهایم اگرباکسی نیستم آسوده یانمیدانم راحت نباش این بخاطراین است که ترانبخشیده ام اگرهم کسی دردلم هم آمده باشدغصه نخورمن بازهم ترانخواهم بخشید... 

لعنت به توکه می توانستی آرومم کنی اما هربارسوزاندی ام ننگ براین دوست داشتنت نفرین به لبخنددروغینت به ریاکاری ات وعده های شیرینت که بردلم برجانم تلخ ترازهرزهری شد... توازماندن کنارم خسته شدی اماازرفتن نه این ازعجایب توست که ازعشق ومحبتم فراوانم فراری شدی پای رفتنت بشکندکه قلب درجامانده ام راشکستی وازرویش ردشدی ... ومن همه این کارهارابرای کسی کردم که معنای دل نگرانم چشمان گریانم دستهای لرزانم دردستانش اعتصابهای غذائیم تب کردنهاخودکشی کردنهایم رانمیفهمیدونمیخواست ببیندکوه یخ بودمن گاهی بهش میگفتم مادراحساساتمون جاهامون عوض شده ...  

من بی کینه ترین بودم که هرچه آرازواذیت دیدم وشنیدم صبوری کردم امااکنون ببین... اگه شکست خوردم اگرباختم اگه گذاشتم بری خودم خواستم که دیگه بری فهمیدم موندنی نیستی اگه میبینی راحت جداشدی ازمن توزندگی نه زنگی نه اس ام اسی نه خبری نیست بخاطراینه که تازه معنی غروروفهمیدم هرچنددیرتازه فهمیدم جواب خوبی هایم بدی بودومن خودم خواستم بی سروصدابرم وتوتوحال خودت باهرکی که میخوای باشی گذاشتم تنهاتوروباوجدانت هرچندکه برای نرفتن هایت التماسهازانوزدنهاگریستن هاداشتم پیش رویت امهنگامی که نوشتی برایم میخواهی ازدواج کنی ودیگرباهات تماس نگیرم اون وقت بودکه دنیابرایم درآنی تغییرکردوروی سرم آوارشد...باخودم میگفتم نیاداون روزی که اشک توچشمات باشه دلت غمگین من باشه نشدنازکترازگل بگم نشددلت بلرزه نشدتب کنب من مراقبت بودم یه شاخه گل بودی من باغبونت بودم ولی بازهم نامهربون شدی ... 

خدایامیگفتم بهت نیادبی تابش بشم تنهام بذاره من براش همه چی میشم به من حالاهم میخندندببین من باتمام احساسم باتمام مردانگی ام چطورشدم بپایش ذلیل حالا بیابشمارتموم موهایم شدسفید...  

لحظه های بی کسی وبی قراری وافسردگی ام سپری شدندچه پرالتهاب بودوقتی که ازمن جدابودی گوشی ام زنگ میزدباهراس ام اس فک میکردم تویی قلمم میریخت هزاران بارریخت قلبم سوختم وتونبودی  ماههادرگیربودم تااینکه کمی به آرامش رسیدم ....درنبودت خیانتت نامردی ات راهی بجزسکوت اشک وسوختن نیافتم نبودی ومن بودم اماهمراه بادرد...باختم تادل خوشت کنم بدان که برگ برنده ات سادگی ام ودلم بودامامغزم هنوزکارمیکندوتورااون دنیانهیب خواهدزدازرنجی که به افکارش به باورش دادی... دلم دیگرازجنس تونمیخواهدروزی اگرخواست ازجنس خودش شیشه میخواهد...  

بزرگترین حماقت زندگی می تونه این باشه که به کسی که اشکاتو میبینه و بی اعتنا میره ،برای بار دوم اعتماد کنی ....!ومن بارهابتواعتمادکردم وتوهربارجسورترشدی... 

لعنتی در انتظارت نبودم و نیستم اما...هنوز وقتی نویز موبایل روی اسپیکر می افتد,
دلم میلرزدشاید.. تو.. باشی.امانیستی ومن دلهره ام ناتمام  هرچندکه شایدبرگردی ومن نباشم وسکوت کردنم درمقابلت ادامه داشته باشداما

 وقتی من آن “مشترک مورد نظر” نیستم،
چه فرقی می کند در دسترس باشم یا نباشم  زنده باشم یامرده باشم ...

...این روز ها دوره ،دوره گرگ هاست !مهربان که باشی می پندارند دشمنی ؛گرگ که باشی خیالشان راحت می شود؛
که از خودشانی!ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم !!!

میدانی داشتنت مهمترین وارزشمندترین چیزی بوذکه بعدازسالهابدست آوردم

وقتی واردزندگیم شدی که سرشارازدردبودی ومن همدمت شدم همراهت شدم نیازبه بودنت مراوادارکردکه برده دلت شوم واین همان چیزی بودکه مراپیش توضربه پذیرکرد
کاش تو تقویم روز نامرد هم داشتیم که بشه به توگاهی تبریک گفت امامن دیگردنبال بهانه ای نیستم برای آمدنت بودنت ومن هرگزنفهمیدم وقتی گفتی داری ازدواج میکنی حقیقت روگفتی یانه ومن نمیدانم چه شدونمیخواهم بدانم...ومابرای همیشه هم دیگرروگم کردیم

 

ادامه مطلب ...

هر جا بودم با تو بودم هر جا رفتم تو رو دیدم . . .

امروزهم هوای شهرمان بارانی بودودرگذزازکوچه های خیس نمناک دلم ازکنارمنزل یارگذرکردم

گذرخیلی کوتاه اماپرازدردهای طولانی مملوازاحساس دوستت دارم های توخالی نقشی که برتاروپوددلم ماندازتوعشق پوشالی

ومن به یادهمه آن وعده هاانداختم دلم رابپایت مجانی ...هنگام عبورازخیابانهای منتهی به عبورتومنتظراین بود که شایدمرادرزیرباران ببینی که خیس ازیادتوهنوزهم سرگردانم هرچندکه تنفرازبلایی که سرم آوردی تووجودمغوغامیکرد...

میدانی چقدرسخت بوددوست داشتن کسی که دوست داشت توراسریع ترازمیان بردارد....چه دردی داردکه آخرین نفری باشی که بیایی وقفل درش برایت عوض شده باشد...وقتی که پنجره مهرش پشت بتوامابسته باشدروبه دنیای جدیدش تورابه لبخندی فروخته باشد...اگرپرندگان مهاجرکوچ کنندمیشودپیش بینی کردکه سال بعدبازمیگردندامارفتنت راخیانتت راشکستنم راله کردنم رامن نه باورداشتم نه منطقم هضم میکرد...تازه داشتیم هم رومیفهمیدیم که پایان دادی دوباره آغازکردم صدهابارازصفرتاصدعشقم مهرم را...اون شوروحالی روکه داشتم ازباتوبودنها... که درهرفرصتی برای باتوبودن صحبت کردن خریدرفتن باتوراغنیمت وهمه کارهاوزمانهارابخاطرت ودرکنارت بودن لحظه هایی کنارمیگذاشتم تابدانی حضورم کنارت ابدی وهمیشگیست...برای داشتنم درامان بودی اماغافل ازدلت که امانم رابریدومن ازتوضربه ای خوردم که فکرش راتاهزاران سال به ذهنم نمی پروراندم...

من مدتهادردی راکه درونم خون ریزی میکردازسردی وبی مهریت پانسمان میکردم هرچندکه گهگاهی کاردبه استخوان وقلبم میزدی امادیگه توچشمات چیزی روبرای خودم نمیدیدم ومن هرلحظه ازاتفاق شومی میترسیدم...ترسم بی راه نبوددیگردلت بی گناه نبود...

چطورمیتونستم دوستت نداشته باشم وقتی که برای داشتنت ازهمه کس گذشتم چطورمیتونستم بگم شکست خوردم وقتی که کلیه وکبدم رادرآشفته بازاردلت قلب وروحم رادربازارمکاره احساست فروختم...راه برگشتی نداشتم وقتی که تف سربالاشدی چشم خیسم راکاسه ای خون خنجری درپشتم آخرنامردی شدی ...

من بامردانگی ام روحم راکنارت جاگذاشتم اماتوباقاطعیت همه اعضای بدنم راپس زدی ومن باتردیدفقط گرستم ...اهداکردم عضوشکسته وپاره پاره ای ازجنس دل قلب سالمی که تودستای توصدچاک شد...

من که نمیدونستم اینجوری تموم میشه فکرنمیکردم دیگه صدای قشنگت برای من تاابدسایلنت میشه وقلبم بلک لیستت میشه...من به بعدازتوفکرنکردم من به بی توبودم عادت نکردم من به بارانهای بهاری بی چتروسایه بان دلت به صبح بخیرهاشب خوشهاوچشمک زدنت به لبخندتودرهرعکس وچشمای پرازشروشورت ...من به بی توبودن هاعادت نکردم به فکرنکردن به حال وروزت به چشم به زنگ ...در...اس ام اس ...به هرچه یادتوداشت دوختم اماباهرلحظه اش که نبودی سوختم وسوختم... کتاب مابسته شدوتموم شدامامن گاه گاهی یادتوراچه باتنفرچه باگذشت چه بی دلیل ...بی هوا...ناگهان ...زنده نگه میدارم

توروزی همه چیزمن بودی هرچندکه اکنون ...نیستی 

توچه میدانی که بارهابرای صداکردن دیگران اسم توبودبرلبان وزبانم جاری میشدن بر حسب عادت توراصدامیزدم همه جاهمه راشبیه تومیدیدمولی افسوس ...

امادیگربریدم ...دیگه بسه عاشق شدن هاسرسپردنهامن ازهمه آنچه که تورایادم می اندازدمتنفرم امازیراین باران باتنفرم بایادت چه کنم باچشمان خیس وترم بابعدازتوتنهایی ام چه کنم ...من که باران رادوست دارم امابانقش خیالی توبارگ بارهای گاه وبی گاهت چه کنم ...چه کنم...

برایم هیچ حسی شبیه تونیست...


عادت کرده ام به ایـنکه همیشه در بحران های زندگی ام،خودم هوای خودم را داشته باشم…
در شب های بیخوابی،خـودم برای خــودم لالایی بخــوانم…وقتی بغض میکنم،خودم،خــودم را در آغــوش بگیرم و دلداری بدهم…مـیبینی؟!…تــنهـایی،با هـمــه ی دردی کـه دارد،مـرا”مــرد”بار آورده…
آنـقدر که با همـه ی “مردانگی ام”،“عاشقانه”به خــودم تکیه میکنم…میبـینـی؟!…

روی پاهای خودم ایستاده ام ...و دلم میسوزد برای توکه حتی روی حرفهای خودت هم نمیتوانی بِایستی...

شنیدی یه مثلی  هس که میگه: «گاهی باید بگذری و بروی رفیق! وقتی بمانی و تحمل کنی از خودت یک احمق می سازی...!»ومن راه بازگشتی نمی بینم اماامروزسعی میکنم حال خوشی داشته باشم وقتی شب تولدت امشبه بایدشادبود

اماخب دل شادیش درهاله ای اززنجیرهازخمهاوخنجرهالباس مشکی اش رابرتن داردوامشب جهنمش شده آری شب تولدت شب مرگ دل من بود!این ومن نمیخواستم ونمی گفتم توخواستی وکردی گفتی وتاوان جنایتت رامیشوددرتارهای سفیدموهایم که یک شبه بوجودآمدند...درچشمان کم سویم قلب شکسته وزودرنجم ...من واسه اینکه این انگشتا

دیگه نلرزن خیلی زحمت کشیدم دیگه برنگرد...
دیگه مهم نیست من دلم گرم توبودوتوسرگرم کسی دیگه فقط میخواستم جملاتی بخاطرشب تولدت بنویسم بیاداون روزایی که آدم بودی عاشق بودم ...

با عشق می‌شود گفت سلام، حال کسی را پرسید، به گل‌های باغچه آب داد و اصلا نگران نبود. این عشق از کجا آمده که معجزه می‌کند.
با عشق می‌شود به خدا رسید از همین خیابان با همین خنکای شبانگاهی که از سمت این زمستان می‌وزد.
با عشق می‌شود گفت سلام، حال کسی را پرسید، به گل‌های باغچه آب داد و اصلا نگران نبود. این عشق از کجا آمده که معجزه می‌کند. بوی سیب می‌دهد و عطر گل محمدی. یک جور اعتماد به تمام کائنات. انگار همه عاشقانه‌ها همصدا شده‌اند تا ضربان قلب تو را تنظیم کنند و لرزش دست و دل مرا.
با عشق می‌شود در شب میلاد تو در آسمان، قرص کامل ماه را به فنجان چای مهمان کرد. من عاشقم. تو خود عشقی. پس بی‌دلیل نیست که امشب می‌شود به خدا رسید ...تولذت مبارک ...بانو


میدانم به خدااعتقادداشتی وخیانت کردی.. 

حال بیاباتمام اعتقادت توبه کن...

بیا تمامش کنیم....
همه چیز را....
که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن....
نگران نباش....
قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد...
اما فراموشم کن.....
بخند... تو که مقصر نبودی...
من این بازی را شروع کردم... خودم هم تمامش میکنم...
میدانی؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است....
بیا به هم نرسیم...!!!!!


مشترکم بودی که در دسترس نبودی !
خاموشت کردم تا ابد …
 
ادامه مطلب ...

تو... آن گناه منی که مرتکب نشده ام... هرگز!!!


گاهگاهی که دلم می گیرد .باخودم می گویم:به کجا باید رفت؟؟؟به که باید پیوست؟؟؟به که باید دل بست؟؟؟به دیاری که پر دیوار است؟؟؟؟به امینی که امانت خوار است؟؟؟یا به افسانه ی دوست؟؟؟؟.......... گریه ام می گیرد ......

خیابانهاوکوچه هابرایم همیشه خاطراتی رابازگوکردندوبارش این باران که همینک درحال بارش است درغروب 3شنبه 9اردیبهشت هم نمی تواندیادتلخی هایم راازبین ببرد...این حس من حسی زودگذرمث همین باران نیست دائمی وهمیشه گیست شایدگاهی بندبیایداماادامه داره مث بارونهای مدیترانه ای گاهی سیل میشه گاهی سونامی ...

قلب من نمیتونه یه چیزایی روفراموش کنه ...

اشتباه نکن منوبانامردیت مغلوب نمی کنی منووقتی مغلوب شدم که به تودلت اعتمادکردم وباورت کردم!!!تویی که شایدزیباوجذاب نبودی  اماقلبت وباورکردم که زیباترینه خب اشباه کردم وخواستم قلب زخمیت رودرمان کنم اماگرفتارت شدم

خواستم آتش درونت روخاموش کنم خودم سوختم واین بی رحمی بودوقتی که می سوختم ازعشق و وابستگی به تووتوتنهانظاره گرسوختنم وگریستنم بودی ومن مظلومانه فقط میگریستم چون تحمل ناراحت کردنت رونداشتم گفتم نامردیه تنهات بذارم تواین دنیای پلیدی که گرگهادرکمینت بودنداماخودقربانی شدم وتوفارغ ازهجمه دردهایم وغافل ازاینکه چه برسردلم آوردی رفتی تکه پاره کردی قلبم را....وتوای زیبای من لحظه به لحظه زشت ترشدی دردرونم...

من همه آنچه که دروجودم بودنثارت کردم جان دادنم وعشق ورزیدم فداکاری اماتوندیدی...ندیدی نخاستی ببینی که زیرباران عشق ترافریادمیزدم وتودربرویم می بستی ...اماامرزوم ودرکوچه پس کوچه های خاطراتم دیگربدنبالت نمیگردم دیگرکمترازهروقتی تراحس میکنم وچشمانم راخیس ...نیستی که ببینی خانه تکانی ات کردم ومشتاق بازگشتت نیستم!!!سرنوشت بامن ومن باتقدیرم جنگیدم وحال بعدشکستم می پذیرم که نتوانستم مغلوبت کنم زیرااوباتوهمدست بودومن تنهاواوبالشگری ازنامردی بی وفایی همراه.

من بازنده سربلندی بودم که هرگزخطانکردم من اگرتراازدست دادم اما100هانفررابهترازتویافتم که درلینکده دلم پیوندی دارندصادقانه فرندهایی ازجنس عشق وفاهرچندمجازی

روزی که سقوط کردم بدست خنجرنامردیت باخودعهدکردم و سکوت کردم نوشتم نوشتم مشق خطایم راروزی صدبارگفتم زدل دادنهاعاشق شدنهاوابستگی هاغلط کردم منم بنده درگاهت خدادردی دروجودم هست درمان هم هست امامن راضی ام

به همین مصیبت که تحملش آسان تراست چون وجدانم راحت است اگرروزی صدبارمردم وزنده شدم اون اوئل جدایی لیکن

دردهایی ازعزیزان دیده ام وشنیده ام که دیگرمهم نیست دردهایم

توی این دنیاتشنه هستیم وفقط درکاسه هم آب میریزیم به قلب شکسته مرهم پس من وبه دنیای پس ازتوسلاممیکنم و

...حالا پلکم را می بندم

می خواهم خیس از خاطرات خوبم شوم
باران حالا تندتر می بارد

روزهاییست که دگراحساس تنفرنمی کنم

همین که ازت بیخبرم شکرخدامی کنم


 

ادامه مطلب ...

من در (من) مرد آن زمانی‌ که...

انگار امشب تمامی دردهای غربت ،با آغوش باز مرا صدا میکنندو صدای زنگ الود هی هی اش دیوار سکوت خاطرم را بیدار می‌کندانگار باز باید به قلبم تسکین درد باشم،و قلبم را بر زخمهای اندیشه‌ام ترمیم...باز امشب فکرهایم پای کوبی میکنند بر قلبم امشب،جشن درد است؛
دردی که سالیان است می‌خواهم خاموش ...خاموش بماند؛
امّا هر از گاهی آتشش گلویم را میسوزاندو گلویم همدردی می‌کند با اندیشه و صبوری قلبم!
باز امشب چه‌ام شده؟عشق، تکانم میدهد؟باز درد به سویم راهی‌ شده؟باز هم جویبار اشکم را باید راه باز کنم تا در جریان باشد؟چرا تمام ذهنم را علامتهای مجهول تسخیر کرده؟
مقاومتم بر چیست و چرا...؟!با کدامین دروغ عشق را تسخیر کرد...!باز کدامین صدا اندیشه‌ام را به غنیمت گرفت؟؟.....

تو به ناا امیدی من دلخوش باش...!امروز ؛ روز تو هست...بازی کن ، بازی بده،متولدشو...

ولی‌ فردایی هم هست...! زندگی‌ باز جریان دارد ،در من.

فکر خود باش وامیدی واهی

ومن در من مردآن زمان که چهره ای معصومانه ات تبدیل به گرگ شدودل وروح وجگرم رادرید.

رنجِ 5 سال نمردن به خدا شوخی نیست...    بی تو سیگار، فقط سُرفه و خاکستر بود

ترسِ تنهاییِ تو خانه خرابم می کرد      ترسِ تنهاییِ من داشت به من می خندید
عشقِ تو بینِ دوتا ترس کبابم می کرد     بی خیالش بشو‌ای ذهنِ خیالاتیِ من
قصه ی نان و کباب از همه سو کور َش کرد     شاهدم پُک به پُک اندوهُ غمِ قلیان هاست
تو نمی خواستی و وسوسه مجبورش کرد     بی خیالش بشو‌ای ذهنِ خیالاتیِ من
خودکُشی کردنِ تو دغدغه‌ای کوچک بود     آه ... یک عمر فقط با کلمه جنگیدی...
کاغذِ شعر فقط عاقبتش موشک بود!     بی خیالش بشو‌ای ذهنِ خیالاتیِ من
تو بغل خواسته بودی و سرَت بالا بود     من شبیهِ توام‌ای شعر ! ... تو را می فهمم:
عشق میخواستی امادلش نازا بود ...     بی خیالش بشو‌ای ذهنِ خیالاتیِ من
هر که با دستِ تو بالا برود می میرد     بعدِ 5 سال به این حادثه عادت داری
ماهیِ تُنگ به دریا برود... می میرد     بی خیالش بشو‌ای ذهنِ خیالاتیِ من
رنجِ 5 سال نمردن به خدا شوخی نیست     وحشتِ شعر٬ تو را مثلِ هیولا کرده
حجمِ تنها شدنِ من٬ به خدا شوخی نیست!     بی خیالش بشو‌ای ذهنِ خیالاتیِ من

 

ادامه مطلب ...

قاتل احساس......


این روزای بارونی منوپرازاحساس کردچه فرقی داردکه بباردبرسرمن وقتی چاله قلبم باهرقطره پروخالی میشود...برای ویرانی مردی که آخرین نفسهایش راباران به تاخیرانداخت هرگزیادش راکه ازذهنش نشست ومن آخرین خاطرات رادرزیرباران وآخرین نفسهایم کنارش رابازبخاطرآوردم...کاش کویردلت بی خبرازاحساس سبزم نبود
کاش میدونستم کی این سرنوشت رو برام بافت…اونوقت بهش میگفتم…یقه رو اونقدر تنگ بافتی… که بغض هام رو نمی تونم قورت بدم…!

ﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺍﺭﻡﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺴـﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷته ﺑﺎﺷﺪﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺩﻡ …ﻣﺜـﻞ ﺩﯼ , ﻣﺜـﻞ ﺑﻬﻤـــﻦ , ﻣﺜـﻞ ﺍﺳﻔﻨﺪﻣﺜـﻞ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥﺍﺣﺴﺎﺳـﻢ ﯾـﺦ ﺯﺩﻩﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾـﻢ ﻗﻨﺪﯾــــﻞ ﺑﺴﺘــﻪﺍﻣﯿﺪﻡ ﺯﯾــﺮ ﺑﻬﻤــﻦ ِ ﺳــﺮﺩ ِ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻢ ﺩﻓﻦ ﺷـﺪﻩ ….ﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﻣدنی ﺩﻝ ﺧﻮﺷــﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘـــــنی ﻏﻤﮕﯿــﻦﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﭘــُﺮ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺗـﻢ ...وقتی که خواستمت دریغ کردی آنگاه که بایدباشی نیستی وقتی این اردیبهشت لعنتی هم مرادچاردگرگونی فصلهامیکند...به قلبم میکوبدکه وقت تولدت نزدیک است

ان فصلهاهرکدامش برایم تلخی خودش راداردومن ناچربه تحملش...

احساس آدماهرگزشباهتی بهم نداره وتفاوتش اینقدرزیاده که نمیشه 2نفرروتشبیه بهم کردهمه آنچه که 4سال برایم نجواکردی دروغ بود...قراربودحالم بهتریشه ولی خب آدمم قلب وروحم گاهی تورانفس میکشندهرچندبه سختی...

قاتل احساسم شدی من توراهمه وقت احساس کردم ولی حالابرای روح وروانم جامی اززهروازسم شدی توی قلبم ای بی وفاشبیه یک نامردرسم شدی...ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﻋﮑﺴﯽ ﻣﯿﺴﻮﺯﺍﻧﻢ ﻧﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ...
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﮐﻨﺠﯽ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﻢ ...
ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...ﺩﻭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﻫﺴﺖ ...
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ...ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﺍ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﻧﺎﺑﻮﺩﻣﯿﮑﻨﻢ ...امانمیروی چرا...!!!؟منتظرچه هستیم.....؟؟؟

ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ، ﻗﺎﻧﻮﻥ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺍﺳﺖ!
ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺗﻨﮓ ﺷﻮﺩ..
ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ..
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ…
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﯼ “ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ” ﺑﺮﯾﺰﯼ..

ای روزاﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻤﺪﺭﺩﺩﺍﺭﺩ ﺩﺍﻍِ ﺗﻤﺎﻡِ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ …

گاهی باخودم میگم بجهنم که نیستی...



دوست داشتن مردمی که تو را دوست ندارند آسان نیست...

 

ادامه مطلب ...

زندگی حواسشو جمع میکنه ببینه تو چی دوس داری تا دقیقا همونو ازت بگیره...


اردیبهشت ازراه رسیده وواسه من این ماه یاآورخاطره ای خاص هست اونم ایته که یه نامردتوش متولدشدیک نامردی که شایدازوقت تولدش تقدیرش این بوده که یه روزی یه جایی بیادوبهم نامردی وبی وفایی کنه ومنوباتمام دنیایی که سالهاساختم وآبادش کردم ودل بستم بی اعتمادم کنه

این ماه برایم خاص بودوهفته هانقشه میکشیدم چطوری خوشحالش کنم امااون اوایل خوشحال وشادبودوکم کم بی تفاوت شدبه همه احساس وحال عاشقانه ام می خندید...ومن متفربودم ازاینکه همیشه بایدبهش بفهمونم چه بایدبکنه وچطوربایدباشه ...

نمیدونم امااحساس میکردم خیلی ازدخترااینجوری هستن خب میدونم اشتباه میکردم ولی بی اعتمادوسرخورده بودم به اینکه چراهم دل وهم پانبودومن نگفته اوراازبربودم ودرکش میکردو ولی اون بی خیال وبی تفاوت حتی به سوختنم ومن میسوختم اونظاره میکرد...

روزتولدت رافراموش نخواهم کردگلایلی سیاه ونرگسی خواهم خریدوبرسرمزاردلم دلی که توکشتیش میگذارم وگلبرگهایش رادراولین وآخرین جای که تورادیدم پرپرخواهم کرد.خاکستردل سوخته ام رادرطوفان هوای تودرمسیرگریه هایم پخش خواهم کردولباس سیاهم رابه احترام این روزدوباره برتن خواهم کردوخوام نوشت دروصفت یادتورافراموش...

ازخودم می پرسم از چی نفرت داره. چی ازم فهمیده که ازم بیزاره چه راسردشده .اما باز فکر میکنم شاید اصلا نمیخواد کسی عاشقش بشه کسی پابه پاش بیاد.شاید از من یا نه از همه بیزاره نمیخواد درک کنه یکی دوستش داره

اماهمش کشک بوداون برای کسی دیگه پوست انداخت وبرای من نقاب

 

ادامه مطلب ...