دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...
دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...

وقتی که نبود...

سالها میگذرد از شب تلخ وداع
از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی
تو نمیدانستی تو نمی فهمیدی
که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن
رفتی و از دل من روشنایی ها رفت
لیک بعد از ان شب ...

سالها میگذرد از شب تلخ وداع
از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی
تو نمیدانستی تو نمی فهمیدی
که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن
رفتی و از دل من روشنایی ها رفت
لیک بعد از ان شب هر شبم را شمعی روشنی می بخشید
بر غمم می افزودجای خالی تو را میدیدم
می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم
به وفای دل توو به خوش باوری این دل بیچاره خود
ناگهان یاد تو می افتادم باز می لرزیدم
گریه سر می دادم خواب می دیدم من که تو بر میگردی
تا سر انجام شبی سرد و بلنداشک چشمان سیاهم خشکید
آتش عشق تو خا کستر شد
یاد تو در دل من پرپر شداندکی بعد گذشت
اینک این من...تنها...دستهایم سرد است
قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم
گر چه تنها هستم نه به دنبال توام
نه تو را می جویم حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب
کاش می دانستم عشق تو می گذرد
تو چه آسان گفتی دوستت دارم راو چه آسان رفتی...
کاش می فهمیدی وسعت حرفت راآه...افسوس چه سودقصه ای بود و نبود ...


کاش می شد هیچ کس تنها نبود


کاش می شد دیدنت رویا نبود


گفته بودی با تو می مانم ولی


رفتی و گفتی که اینجا جا نبود


سالیان سال تنها مانده ام


شاید این رفتن سزای من نبود


من دعا کردم برای بازگشت


دست های تو ولی بالا نبود


باز هم گفتی که فردا می رسی


کاش روز دیدنت فردا نبود

کاش می شد هیچ کس تنها نبود


کاش می شد دیدنت رویا نبود


گفته بودی با تو می مانم ولی


رفتی و گفتی که اینجا جا نبود


سالیان سال تنها مانده ام


شاید این رفتن سزای من نبود


من دعا کردم برای بازگشت


دست های تو ولی بالا نبود


باز هم گفتی که فردا می رسی


کاش روز دیدنت فردا نبود

http://s.mynicespace.com/myspacepic/150/15036.jpg



من پذیرفتم شکست خویش را


پندهای عقل دور اندیش را


من پذیرفتم که عشق افسانه است


این دل درد آشنا دیوانه است


می روم شاید فراموشت کنم


با فراموشی هم آغوشت کنم


می روم از رفتنم دل شاد باش


از عذاب دیدنم آزاد باش


گرچه تو تنهاتراز ما می روی


آرزو دارم ولی عاشق شوی


آرزو دارم بفهمی درد را


تلخی برخوردهای سرد را


زخم از زبان تلخ تو خوردن روا نبود

 

تقدیر ما به تلخی این ماجرا نبود

 

هرگز نشد که خانه ی باران بنا کنیم

 

سنگ بنای عشق که هم سنگ ما نبود

 

بانو! نگو که طالع ما را خدا نخواست

 

آجیل بوسه های تو مشکل گشا نبود!

 

یک عمر پا به پای غمت اشک ریختم

 

در هیأتت همیشه غذا بود،جا نبود!

 

غیر از من و نگاه در آیینه هیچکس

 

در سوگ چشم های تو صاحب عزا نبود

 

از من گذشت دختر باران! ولی بدان

 

این رسم عشق بازی پروانه ها نبود

 

با آخرین قطار از این شعر دل برید

 

مردی که هیچ وقت برایت "خدا نبود"


به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر اسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تومی دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

 به هر کس دل ببندم بعداز این خود نیز میدانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از اغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش از اب وگلی دیگر

 طوافم لحظه دیدار چشمان توباطل شد

من اما هم چنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم

 مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر


دلم به حال عشق می سوزد

زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته دردل باقی ماند

حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد

حرفهای نا تمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند

ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده

به تکاپو می افتی ....در غربت بیابان و در کوچ شبانه پرستوها

در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردیژ

دیر شده خیلی دیر

هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی دیگر فردایی وجود ندارد

سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی

و یا شاید نمی فهمیدی

امروز حقیقت را باور می کنی...

اما افسوس که زودتر از آنچه فکر می کردی دیر شده



 

عاقبت باید رفت

عاقبت باید گفت

با لبی شاد و دلی غرقه به خون

که خداحافظ تو . . .

گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشکست

گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست

باید از کوی تو رفت

دانم از داغ دلم بی خبری

و ندانی که کدام جام شکست

که کدام رشته گسست

گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی

عاقبت باید رفت

عاقبت باید گفت

با لبی شاد و دلی غرقه به خون

که خداحافظ تو . .








نظرات 2 + ارسال نظر
طاهره سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:39 ب.ظ

خیییییییییلییییی باحال بود

فائزه بهزادی یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:41 ب.ظ http://shargheandooh7.blogfa.com

اینجانب فائزه بهزادی در وبلاگ رسمی خودم به اطلاع می رسانم این شعر برای من می باشد و پخش اثر بدون ذکر منبع آن پیگرد قانونی دارد.

کاش می شد هیچ کس* تنها نبود

کاش می شد دیدنت رویا نبود

گفته بودی با تو می مونم ولی

رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

سالهای سال تنها مانده ام

شاید این رفتن سزای ما نبود

من دعا کردم برای بازگشت

دستهای تو ولی بالا نبود

رفتم و گفتن که فردا میرسی

کاش روز دیدنت فردا نبود

ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ..
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ...
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ...
ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ...
ﺑﺪﻭﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ...
ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ...
ﻫﻢ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ...
شعرت بامعناوزیبابوددوست عزیزمرسی
ا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد