گاهی از من بلندتر فکر می کنند، حتی گاهی بلندتر حرف می زنند و گاهی هم پررنگ تر زندگی می کنند این آدمکهای ذهن من. عشقهایشان آتشین تر است. لحظه هایشان ناب تر. دعواهایشان ترسناک تر و قهرهایشان کشنده تر. آدمکهای ذهن من از دل هم خبر ندارند. گاهی از کنار هم بی هیچ حسی رد می شوند و گاهی از پس موج عطر بازمانده از آدمک دلشان دستهایشان می لرزد. در هم گره می خورند و حل می شوند گاهی. از هم دور می شوند و وامانده در اشکشان در خیابانها سرگردان می شوند. یکی شان گاهی مرکز دنیاست و دیگری نظاره گری در حاشیه زندگی اش. آنقدر عادی که سر هیچ جنبنده ای زحمت چرخیدن به خود نمی دهد تا ببیندش. اما همیشه جرقه ای هست که تا عمق قلب طلایی آن نامرئی را به این زیاده مرئی نشان دهد. آدمکهای ذهن من وقتی می رقصند موسیقیشان در ذهنم از هر صدای دیگری بلندتر است. آدمکهای من عجیب بوی عشق می دهند. بوی عشقشان شبها در اتاق موج می زند.