دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...
دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...

گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم

" آدمهایی که ما را ترک میکنند سه دسته اند
یک گروه آنهایی که بر میگردند گرچه نه آنها دیگر همان آدمهای سابق هستند و نه ما
گروه دوم کسانی هستند که هرگز بر نمیگردند چه آنهایی که نمیخواهند ، چه آنهایی که نمیتوانند
گروه آخر آنهایی هستند که باید دعا کنیم آنچنان پلهای پشت سرشان را خراب کنند که اگر هم بخواند ، نتوانند برگردند.
خطر ناکترین گروه سومیها هستند . چون موقع رفتن طوری ما را میشکنند ، که ما تا مدتها در کما میمانیم و خیلی دیر میفهمیم که برای چه آدمهای بی ارزشی اشک ریختیم ، احساس گناه کردیم، از خود گذشتگی کردیم ، و تا مرز نابودی ، زندگی را فدا کردیم ... خیلی دیر میفهمم ... خیلی دیر ... ولی یک روز میفهمم ...
چیزی که هرگز نمیفهمیم این است که اصلا چه چیز این آدمها را آنقدر دوست داشتیم؟

( روزی که آدمهای بزرگتری ، با ارزشهای والاتری وارد زندگی ما شدند ، آن روز قدرِ خودمان را بیشتر میدانیم )" (نیکی فیروزکوهی )و.......(بهار)


گاهی اوقات
مجبوریم بپذیریم
که برخی از آدمها
فقط میتوانند در قلبمان بمانند
نه در زندگیمان




خنده!!تنها راه انتقام انسان از روزگار است---پس بخند قبل از آنکه روزگار به تو بخندد.





نمیدانم دلتنگی برای تو چگونه میگذرد....... 

اما برای من مانند اینکه خنجری بر گلویم گذاشته اند و 

نمی برند..........



 دلم گرفته...

 

گاهی دلت می خواهد همه بغضات ازتوی نگاهت خونده بشن.... 

 

 

میدونی که جسارت گفتن کلمه هارو نداری.... 

 

 

اما یه نگاه گنگ تحویل می گیری یاجمله ای مثل:چیزی شده؟... 

 

 

اونجاست که بغضت رو بالیوان سکوت سرمی کشی وبالبخندی سردمیگی:....نه....هیچی....


عکس تصویر تصاویر پیچک ، بهاربیست Www.bahar22.com 

 

این روزا خیلی تنهام.......خیلی خسته ام........خیلی گرفته ام..........از همه چیز 

 

  بریدم..........همه از دور وبرم پراکنده شدن .......دیگه نه دوستی...نه 

 

 رفیقی .......نه عشقی.........نه دلخوشی وامیدی ..............سرگردون 

 

 وحیرونم.......حتی مامان وبابام هم مثل قبل بهم محل نمی ذارن ..............زندگی 

 

 برام مثل یه کابوس شده ....شبا با گریه خودمو خواب می کنم .........دلم برای همه 

 

 میسوزه اما هیشکی برام دل نمی سوزونه .........به همه کمک میکنم ولی هیشکی 

 

 دستمو نمی گیره .........کاش دنیا یه کم به منم وفا می کرد ................دستم دیگه 

 

 نای نوشتن نداره .......................باید تمومش کنم .................ممنون که به 

 

 حرفام گوش کردی............!!!!



نمیترسم !!!!

حجمی از یادت را احتکار کردم برای روزهای نداشتنت!

گفته بودم یادت هست؟

چه تلخ است از بین رفتن رویاها و لحظه های زیبای زندگی

چه شب ها و چه روزها که از پی هم ودر رویای باتو بودن گذشتند!

چه رویای غم انگیزی

حالا یادگرفتم طوری از کنار زندگی بگذرم که نه دل کسی درسینه بلرزد و نه این دل ناماندگار 

بی سامانم.

میدانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است

انگار که تعبیر همه رفتن ها ،هرگز باز نیامدن است!

چیزی نمانده....

من بزرگتر خواهم شد!

تنها میمانم ،دررا پشت سرت ببند


بیقرارم !میخواهم بروم ،میخواهم بمانم ؟!

هذیان میگویم ....

فقــــــط دنبال یک نشانه ام!

ودیگر انتظار را دوست خواهم داشت...

خوش به حال قطارها ،همیشه میرسند.اما من هیچ وقت نرسیدم!

هیچ وقت،

تمام زندگی ام فاصله بود!!!

قرار نیست بیقراری ام رابفهمی

قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است

قرار نیست بفهمی چقدر دوستت دارم و چه اندازه این دوست داشتن داغم کرد...

اما برایت این نامه را مینویسم برای روزی که دلتنگ باشی !

دلتنگ کسی که دوستش داری

برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی!

برای روزی که به هوای هر صدای پایی تادم در دویده باشی  و با بغضی سنگین در انتظارش باشی

تو فکر میکنی آن روز چند سال دیگر است ؟

هنوز زود است !برای تو که از حال دلم غافلی زود است

نباید بفهمی قدم هایم هرروز آرام و آرام ترشده اند

این روزها دیگربرای گریستن باران را بهانه نمیکنم.



 این روزها همه چیز، وهم و گنگ وخاموش در دورنمایی از مه وابرهای سیاه غوطه ورند
نمیدانم چرابغض گلوی امروز و فردایم را چنین فشار می دهد ...
 من پراز زمستان های طولانیم
و حسرتی جاری در شریان زندگی !
دستانم التماس را فراموش کرده اند و دورنمای عا شقانه های نگاهم را تعطیل .
تو هم به خانه برگرد ، می بینی هوا ابریست

برگرد

می رویم و با خود می بریم عشق هایمان را،
رازها و زخم های ناگفته را به زیر خاک یا آسمان
به این امید که شاید روزی ، جایی ناگفته ها را مجال گفتنی باشد

.

.

.

گاهی باید بی رحم باشی با خودت ...
باید دست دلت را بگیری ٬ کنج خلوتی راپیدا کنی
خیره شوی در چشمان دلت و بدون هیچ مقدمه و حاشیه ای برایش بازگو کنی
تمام آنچه را که خوب می داند اما نمی خواهد و یا شاید نمی تواند باور کند .
باید بی رحمانه تمام بغض کردن هایش را ضجه زدن هایش را نادیده بگیری
و باز هم بگویی ...
و آنقدر بگویی ...
تا باور کند تمام آنچه را که نمی خواست




به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر میکردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

فروغ فرخزاد

 

میآیم ، میآیم ، میآیم

با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

میآیم ، میآیم ، میآیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد