دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...
دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...

هرگزنیا

سخته میدونی شایدبه عشقت نرسی امانتونی حتی یک ساعت ازش دورباشی سخته دل ببندی به کسی که مث آب خوردن دلت ومیشکنه سخته کنارآدمی باشی که به احساست بخنده وقتی که توسرشارازاحساس وعشق باشی حتی بگه باورنمیکنه عشق حقیقت باشه وکسی باشه بااحساس وگرم...


سوال اینه چرابدبین چرااحترام نمیذاری بخواسته دل توحتی بخودت هم احترام نگذاشتی وکاری کردی که تنفرجای عشق وعلاقه روبگیره کاری کردی که هرکی داستانمون بشنوه تاسف بخوره به جنایتی که توکردی...

میدونی نکته جالب این جریان اینکه من جون میدادم واست اماتوداشتی ازپشت خنجرمیزدی من میمردم برات اماتوبیخیالم بودی!!!

کجادیدیدیکی ازمعشوقش همش بپرسه آیادوستم داری!آخه معشوق نمیگفت دوستت دارم رو!ومن بایدازش میپرسیدم!من خیلی احمقم نه!؟اگه هرچی هستم هرچی الان جلوه کردم باعثش توبودی...اشتباه کردم محبت وازت گدایی کردم.نمک نشناس

میدونم اگه روزی دوباره بیای انگارنه انگارچی بینمون بوده...میگی سلام چطوری خوبی کجایی چه خبر...ومن مث همیشه میشکنم...لطفاتماس نگیرازتمتنفرم

کاش …

کاش دلها آنقدر پاک و خالص بودند که دعا ها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شد …

کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد …

کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردن آن نیازی به شهامت نبود …

 کاش مهتاب با کوچه های تاریک آشنا بود …

 کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد …

و ای کاش دوستی به قدری حرمت داشت که شکستنش به این زودی ها رخ نمیداد … .


رسم دیرینه عاشقا رو خوب ادا کردی… منظورم چیه؟ بی وفایی در عشق را میگم که تو در حق عاشقت ادا کردی… بهت بر خورد!؟ تو به این تنها گذاشتنم چی میگی؟ قسمت و تقدیر لابد… ول کن تو رو خدا این حرفا رو دیگه خریداری نداره… یه حرف تازه تر بگو… بلد نیستی من بگم… پس خوب گوش کن… آرمانی که تو دلم داشتم بر آورده نشد… آرزوی رسیدن به تو برای همیشه در دلم خاموش شد… نمی دونم شاید هم حق با تو باشه و سرنوشتمون باید همین جوری رقم می خورد… باید بگم لعنت به این سرنوشت… چه زود یادت رفت دوستیمون… خدایش من که حسود نیستم تو خوشبخت بشی… ولی دلم می خواست فراموشم نکنی… من دوباره یه روز می بینمت اون روز چه جوری تو چشم من نگاه میکنی…؟ تو میدونی درد جدایی چیه؟ میدونم اگه دوباره ببینمت دیگه بی توجه از کنارم رد میشی…! آخه من کهنه شدم واست… شاید دیگه نشناسی منو! تو یه عروسک دیگه داری که با احساساتش بازی کنی…عشق من عروسک جدید مبارک… خدا کنه قدر اونو بدونی تا مثل من نشه… میدونم که میدونی قدرشو… چون عشق پاک من تجربه خوبی برات بود… من باید به تنهایی تاوان عشق را پس بدم… من باید در سکوت لحظه ها بشکنم و صدای شکسته شدنم را جز خودم هیچ کس تا حالا نشنیده و نباید بشنوه… می خوام حالا که رسوای عشق شدم دیگه رو به خاموشی برم… دیگه آه و افسوس هم فایده نداره… دیگه عشق واسم رنگ خاکستری شده… دیگه رنگهای روشن عشق به سوی من نمیاد…بعد رفتنت دوست ندارم کسی تو خلوت لحظه هام بیاد… آخه همیشه تو در یادمی… می خوام تنها باشم تنهاترین تنهای دنیا

حکایت رفاقت من و تو ، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ نوشیدم که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه ؟ و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می خواهم حتی تلخ تلخ تلخ !!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد