میگن سرعاشق وراحت میشه کلاه گذاشت عاشق اعتمادمیکنه ایمان داره باورداره وای توچه کردی بااعتقادوباورهام! بفکرمن نباش اصلابروعشقم توآزادی،اگرگفتن فلانی کوبگورفتم سفر.من توخودم حیرونم عجب صبری دارم دیگه حتی نمیدونم بهارباهات چه نسبتی دارم؟چقدربایدبمونم تابشه عشقت فراموشم دلم لک میزنه واست وقتی إزم دوری...
درگیرنفساتی توآغوش یکی دیگه من اینجادرگیرهق هق وگریه...تلخی طعمی که نبودی کشیدم چه بی توتنهایی کشیدم جات توقلبم بوداماقلبم که مرده وقاتل جای مرگ خط کشیدن ...
عاشقای واقعی" اگه دردی توی دلشون باشه نمیتونن ازهم پنهونش کننن... حتی به زبون نمیارنش... چون " عشق واقعی" بهشون این قدرتو میده که بفهمن توی دلشون واقعا چی میگذره... تو هر فاصله و هر وضعیتی که باشن.....
فکرمیکنی اگه جواب ندادم بفکردل خودم بودم نه من دیگه دلی ندارم
خواستم توبه آرزوت برسی من که آرزوت نبودم من فقط عروسکت بودم...
توبیخبری ازدردای من خوش باش عشق دیروزودشمن امروزوفردای من...
شایدبگویندچون نفرینت کردم عاشق نیستم یا...کسی نمیداند نفرین من چه بود!!!
....................................................
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا می توانید راهی غیر تکراری برای بیان عشق،بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می کنند.
برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را
راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:
"یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر ،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.
ببر،آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند."
داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش
چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته،
چون که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود که
"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی.
از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو:
پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشک،صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد :
همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد یا فرار می کند .
پدر من در آن لحظه ی وحشتناک ،با فداکردن جانش
پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود
به مادرم و من بود
حسودیم میشه....
به همه ی کسایی که یکی رو دارن
که از ته دل دوسش دارن
همیشه به یادشن
هیچ وقت ازش متنفر نمیشن
کسی رو دارن که بهش گل هدیه کنن
حسودیم میشه....
حتی به تو خدا به تو که این همه بنده هاتو
دوست داری
کی می تونه بعد تو محرم راز من بشه؟
کی می تونه بعد تو همه نیاز من بشه؟
کی جاتو می گیره و درد دلم رو گوش می ده؟؟؟
کی دیوونه کردن رو مثل چشات خوب بلده؟
بعضی وقتا می آم و یواشکی میبینمت..
وقتی که غنچه بودی خودم باید می چیدمت
کی به جای من شبا برات لالایی می خونه؟؟
شنیدم اون غریبه قدر تو رو نمی دونه...
غریبه تورو خدا عشقم رو اذیت نکنی
قول مردونه بده بهش خیانت نکنی...
قول بده چشمای اون هیچ موقع اشک رو نبینه
قول بده که هیچ شبی چشم انتظارت نشینه
بگو که عاشقشی همیشه اونو دوست داری
هی روزگار !
من به درک !
خودت خسته نشدی از دیدن تصویر
تکراریه درد کشیدن من ؟!
چه کلمه مظلومی ست "قسمت"
چه زیبا همه ی تقصیر های ما را
گردن میگیرد
باکی درحال گفتگویی ...
بعدمن سرگرمیت باکیست...
این روزها
خیلی چیزها دست من نیست ...
مثلا دستانِ تو ...
من دیوانه نیستم!
فقط
کمی تنهایم!
همین!
چرا نگاه می
کنی؟
تنها ندیده ای؟؟
لعنت به غروب جمعه ها ...
میگن :
عقاب هم که باشی
بر
اوج بلندا ، پرواز هم که کنی
کوه هم که
باشی
هیچ بادی هم که تکانت ندهد
در
این غروب جمعه لعنتی... دلت می گیرد!!! شما هم؟؟؟
چـه کـَسـی...
بـَرآی عـِشـقـبـآزی مـآ..
شـِعـرِ اَتـَــل
مـَتـَــــل خـوآنـد..
کـه پــآیـَت رآ..
بـه ایـن رآحــَتـــــی اَز
زنــدگــیــمـ ..
وَرچــیـــــیــدی . .
خاطرات خیلی عجیبند
گاهی اوقات می خندیم
به روزهای
که گریه می کردیم
گاهی گریه می کنیم
به یاد روزهایی
که می خندیدیم......!