آدمهای که امروزقدرشناس محبتت هستند؛فرداطلبکارمحبتت"!آدمهای که تو رابا تعریفهایشان به عرش میبرن فردا سخت برزمین میکوبند"!' ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ اﺯ اﻳﻦ اﺩﻣﻬﺎ ...ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ....
خسته ام اززمین خوردن های پی درپی ازشکسته شدن قلبم میترسم وبیزارم ازعشقی که جازدوپشیمون نشد...ومن باهرآهنگ غمگینی گریستم ومن وقتی رفتی حرفی نزدم وازگریه سبک نشدم وشروع به نوشتن کردم سوال جوابت کردم وگلایه وناله آری این قصه یک مردبودکه ازخودگذشت تابتوسخت نگذره دیونگی کردومردونگی کردگذاشت همدمش جونش بره باکسی که دوستش داره وسدراهش نشد
دوستت داشتم ، همین برایت کاقی نبود!که من عاشقت شدم جان دادم گریه واسم کم بودمردم وزنده شدم...
حیف از جوانیم که با درد و غم گذشت... این نه قابل محاسبه است نه قابل شمارش ، حتی نمی توانستی میزانش را تخمین بزنی !
بی انتهابود تا وقتی بودی وبودم تا وقتی هستی وهستم، هست به امتداد زندگی …اماتوزندگی راازمن گرفتی واین غیرقابل جبران بود
خودت
میدونی درمقابل آزارواذیت های توونخواستن هاوبی محلی هایت چه قدرصبرکردم
وبازهم کنارت بودم ومراقبت فقط توی دلم بهت حق میدادم بخاطریکسری
مواردتوزندگیت برخوردت اینجوری باشه امالحظه ای که واقعاکاردبه استخوانم
رسیدسکوت روبهترین راه دیدم درمقابلت وباهزاران دلیل وامااگروترس ازآینده
بیتوساکت شدم وپناه بخدابردم ازشرتوووووو...
عاشقانه می گِریَم…عاشقانه می خندم…عاشقانه می نویسم…و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم…وتوهمچنان بیتفاوت وبی خبر!!!!!!!!!
چه قانون نامردیه " واسه شروع یه رابطه هر دو طرف باید بخوان ولی واسه تموم شدنش همین که یه نفر بخواد کافیه!
میخوام ازت سوالی بپرسم اگه من بتونیازداشته باشم وکمک ویاری توروبخوام بایدچه کنم !!!من عمری یارویاورت بودم اماتوچطوری میتونستی یاوروغمخوارمن
عاشق بودن و تعهد داشتن رو کسی یادم داد که نه پای عشقش موند نه تعهدش...!این حاصل چیزهایی بودکه تودرمقابل خوبی هایم پرداختی ومنم واین داستان تکراری شکایتهای بی پایانم ازدنیای نامرد.
من چیزی نمی بینم آینده روشن نیست من کوربودم حتی درروشنی روزومن وقتی تورونداشتم تازه دنیابرام روشن شدوتوسیاه ومن ...
حاضرم همه چیزم وبدم تااحساساتم بمیرن وبحالت اول برگردم به اون روزی که اصلانبودی
همه چی بدتموم شدنتونستم باخودم کناربیام چراتواینجوری کردی خونه ودلم وویرونه کردی فکرمیکردم ازتوپاک نرومهربونتروباوفاترنیست تودنیاچقدرابله بودم توتمام این مدت توخواب بودی ومن نتونستم بیدارت کنم شایدساده نباشه بگم میخوام ازت دل بکنم ودیگه دوستت نداشته باشم اماهرکاری میکنم نمیشه توهنوزهم برام بهارهستی سردوکویری...
من این زجرکشیدن ودوست دارم این حال ناخوش رودوست دارم هرگزجلوراهت ونگرفتم تواختیارداری هرکاری دوست داری بکنی تونمیتونی اسیرباشی میتونی ضربه بزنی واین قلب وبشکنی من خودخواه نیستم واین عشق وواسه خودم نمیخوام تومیتونی انتخاب کنی من اگه دارم میسوزم چون خودم انتخاب کردم وفک میکردم توبایدمث من وپابه پای من باشی
عهدی بسته شدوتوشکستی این عهدی بودکه من باتوبستم اماتوکه پابندنبودی توهم حق انتخاب داشتی من زیادی وابسته وعاشق بودم من مث یک بیماری که توداروش بودی اماحالاباین تحریم هاتوهم نایاب شدی خب منم اهل بازارسیاه وبازارآزادنبودم کاش منم مپ توآسون میتونستم بگذرم وبرم اماعیب ازمنه خودخواهه بایدطلاق میدادم توروازیادم
توبی رحمی ونامردخوب اشکالی نداره مگه بده اینجوری بودن اینم مدل توست توراحت بااحساسم بازی کردی خب بازیگرخوبی هم نبودی من تماشاگربدی بودم
اگه دلگیرم ودلتنگ اگه گریونم اگه مجنون اگه متنفرم ازت همه ایناواسه من لذت بخشه این همه دردمنوازپادرنیاوردبخودم امیدوارشدم پوستم کمی کلفت ترشده امادلم نازک تر...
وقتی میخوای یه رابطه رو به هم بزنی خوب به هم بزن …اما لگد کوبش نکن …اما داغونش نکن …با احساسش ، فکرش ،
اعتمادش و غرورش بازی نکن …چون بعد از رفتن تو فقط غمگین نمیشه ...تا سال ها باید با یه ترس لعنتی زندگی کنه
و نتونه دیگه به هیچ کس اعتماد کنه ...حتی برای یه دوستی ساده ...!واین بخاطردل نازک منه که بتارمویی وصله
یادم که نیستی
دوستم هم که نداری
فراموشم هم که کرده ای
پس چرا من باز هم هر شب برای تو می نویسم ؟!
توسرگرم عشقی دیگری همان عشق اولت شایدومن همچنان مینویسم برایت اما
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ تونخواهی ﻧﻔﻬﻤﯿﺪمیدونم! ﻓﻘﻂ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ .… ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ
آدمهایی هستند که شاید کم بگویند "دوستت دارم"
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را
بهشان خرده نگیرید!
این آدمها فهمیده اند "دوستت دارم" حرمت دارد،
مسئولیت دارد...
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی،
دوست داشتن واقعی را میفهمی...
میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی...
تا تو شاد باشی...
آزارت نمیدهد...
دلت را نمیشکند....
به هر دری میزند که با تو باشد...
من این دوست داشتن را می ستایم...
مرد زندانی می خندید ..
شاید به زندانی بودن خویش شاید هم به آزاد بودن ما ..
راستی زندان کدام سوی میله هاست؟؟
ازعاشقی خسته ام
میخواهم معشوق باشم
میخواهم لذت ببرم
ازدستان لرزانش
نفس به شماره افتاده اش
چشمان به ستاره نشسته اش
طپشهای قلب بیقرارش
صورت گلگونش
وقتی که صدایش میکنم
واو عاشقانه اجابت میکند مرا
میخواهم معشوق باشم
دیگرازعاشقی خسته ام.
سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردند:
زمان، کلمات و موقعیت ها.
سه چیز در زندگی هیچگاه نباید از دست بروند:
آرامش، امید و صداقت.
سه چیز در زندگی هیچگاه قطعی نیستند:
رؤیا ها ، موفقیت و شانس.
سه چیز در زندگی از با ارزش ترین ها هستند:
عشق، اعتماد به نفس و دوستان ...
وقتی عاشق می شویم ، صدمه می بینیم .
وقتی صدمه می بینیم ، متنفر می شویم .
وقتی متنفر می شویم ، سعی میکنیم فراموش کنیم .
وقتی سعی می کنیم فراموش کنیم ، دل تنگ می شویم.
وقتی دلتنگ می شویم . .
در نهایت دوباره عاشق می شویم . . .
فاصله یعنی…
فریاد آرزوهای محالی که
صدای لحظه هایم را پر از
هوای اشکو دلتنگی می کند
فاصله یعنی....
محال بودن تمام عاشقانه هایی که
می تواند باتو به معراج بودن برسد
و نمی رسد
این روزها
احساسم دم دمی مزاج شده
گاهی آرام
گاهی بارانی
این روزها
احساست دور شده
گاهی آگاهانه
گاهی مجبورانه
وامشب احساسهای بارانی ام بیشتراست
برای تویی که فرسنگها از من دوری
این روزها
هوای دلم
هوای فاصله هاست
آسمان چشمانم خاکستری ست
صدای رعدآسایش
پرازهق هق بغض های نشکسته است
و ابرهایش در انتظاربارانی طوفانی ست
اما.....
امشب از آن شبهایی ست که
انتظار ابرها به پایان رسیده
بغض ها
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ...
ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﻧﻔﺮﺳﺖ...
ﺣﺘﯽ در ذِهنَت،،،
.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ...
ﺭﻓﺘﻪ !
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩد ﺑﺎﺯ ﺑﻮﯼِ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﯿﺪهد،،،
ﭘﺲ ؛
ﻓﻘﻂ ،،،
.
.
.
.
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻦ .........
وقتی چشمت را باز میکنی می بینی
بزرگترین ضربه ها را همانهایی زده اند
که زمانی با چشم بسته و از ته دل
دوستشان داشته ای ...!
گاهے از کسے عشق را مےآموزے
از کسے دیگر تنفر را
امان از روزے که از یک کس هر دو را بیاموزے
آن روز، روز مرگ دل و احساست است...
خستگی را زندگی کرده ام ،
میخواهم کمی هم زندگی را خسته کنم ..!!
گاهی دلم ،از هرچه آدمیست میگیرد.!
گاهی دلم دوکلمه حرف مهربانانه میخواهد..
نه به شکل دوستت دارم، ویا نه به شکل بی تو
می میرم ،
ساده باشد ، مثل دلتنگ نباش ، فردا روز دیگریست
فردا روز دیگریست .....
ﺩﻟـﺖ ﮐـﻪ ﻣـے ﮔـﯿـﺮﺩ …
ﺩﺭ ﻟـﺤـﻈـﻪ ﻫـﺎﯾـے ﮐـﻪ ﺛـﺎﻧـﯿـﻪ ﻫـﺎ …
ﻣـﯿـﺦ ﻣـے ﮐـﻮﺑـﻨـﺪ ﺩﺭ ﺳـﺮﺕ !
ﺍﺷـﮏ ﻫـﺎﯾـے ﻫـﺴـﺘـﻨـﺪ …
ﮐـﻪ ﺩﺭ ﻋـﯿـﻦ ﺳـﺎﺩﮔـے …
ﯾـﮏ ﺩﻓـﻌـﻪ …
ﻧـﺼـﻒ ﺷـﺒـے ﻋـﺠـﯿـﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣـے ﮐـﻨـﻨـﺪ !
ﻭ ﭼـﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻗـﺘـے …
ﻋـﺎﺩﺕ ﻣـے ﮐـﻨـے ﺑـﻪ ﻃـﻌـﻢ ﺷـﻮﺭِ ﺍﯾـﻦ ﺁﺭﺍﻣـﺶ ™
زندگى مثل یک کامواست
از دستت که در برود ، مى شود کلاف سر در گم ، گره مى خورد ، میپیچد به هم ،
گره گره مى شود ، بعد باید صبورى کنى ، گره را به وقتش با حوصله وا کنى ،
زیاد که کلنجار بروى ، گره بزرگتر مى شود ، کورتر مى شود .
یک جایى
دیگر کارى نمى شود کرد ، باید سر و ته کلاف را برید ، یک گره ى ظریف و کوچک
زد ، بعد آن گره را توى بافتنى یک جورى قایم کرد ، محوکرد ، یک جورى که
معلوم نشود .
یادت باشد ...
گره هاى توى کلاف
همان دلخورى هاى کوچک و بزرگند
همان کینه هاى چند ساله
باید یک جایى تمامش کرد
سر و تهش را برید .
زندگى به بندى بند استْ به نام "حرمت" که اگر آن بند پاره شود کار زندگى تمام است ...
ﮔــﺎﻫـــــﯽ ﻣـﻌــﺸـﻮﻕ
ﺑــﺮ ﺧﻼﻑ ﻗــﻮﺍﻧﯿﻦ ﻓــﯿـﺰﯾﮏ ﻋــﻤﻞ ﻣـــﯽﮐﻨﺪ
ﻫــﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﯼ، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ !
ﻫــــﺮ ﭼﻪ ﻓــﺎﺻﻠﻪﺍﺵ ﺑﯿﺸﺘــﺮ ﻣـــﯽﺷﻮﺩ
ﺑـــﺰﺭﮒﺗــﺮ ﺑﻪ ﻧــﻈــﺮ ﻣــــﯽﺭﺳﺪ
ﭼــﺸـﻢ ﻣـــﯽﺑــﻨــﺪﯼ، ﻣــــﯽﺑﯿﻨﯿﺶ
ﭼـــشم باز مـــی کنـــی ، نیســتـــــ
ﻫـــــر گاه
دیـــدی چنـــیــن استــــ
صمیــــمانـــه به خـــــودتــــ
تسلیــتـــ بــــــــگــــو . . .چـرا من را خاک نمـے ڪـنید ؟
تَـنم سَـرد اسـت ...
احسـآساتَـم یخ زده ...
فـقـط نَـفـس مـــــی کشـــم
قـلـبــــم نـمـیـزنــــد ...
مـغـزم فـآسـد شـده اسـت ...
و اُڪسیـژטּ هــــوآ رآ פــرآم مـے ڪنم...
בر פֿـآڪ بــہ سَـر بـرבטּ میـآטּ ڪرم هـآ
ارزشش بـیـشـتـر اسـت ...
از بـوבטּ בر ڪنـآر موجوבآتـے ڪہ
اسـم פֿـــوבشـآטּ رآ گذآشتــہ اند
عالی