می خواهم این راهی که من وتو آمده ایم را…
از ابتدا ویران کنم…
تاهیچ کس..
به اینجایی که ما رسیده ایم…
نرسد…
همیشه همینجوریه ...
تا میای عادت کنی به اینکه تنهایی از زندگی لذت ببری
بدون هیچ آشفتگی و دلتنگی...
یکی از راه میرسه ...
یه مهربون....اولش خیلی ساده میگیری
میگی اینم یکی مثل بقیه است ،
اما بعد چند وقت میبینی روزاتو چقدر قشنگ کرده...
چقدر صبحا با انرژی از خواب پامیشی...
چقدر شبا با شب بخیرش آروم میخوابی...
چقدر سرحالی...
چقدر از ته دل میخندی و شادی....
چقدر خوبه که یکی اینقدر دوست داره و تو هم دوسش داری....
اما اونم یه روز مثل بقیه میره
و تو داغون میشی....
دوباره روزات سیاه میشه...
دوباره بی انگیزه و غمگین میشی...
اصلا یادت نیست
که مگه قبل از اون چیکار میکردم که الان برام زندگی اینقدر تلخه...
اون وقته که به دل احمقت میگی :
چی فکر میکردیم و چی شد ...
این که از بقیه هم بد تر بود ...
حالا کلی بگذره تا دوباره برگردی به حالت طبیعی ....!!
وقتـــی دو نفـــر از هـــم جـــدا میشـــن ....
دیگه نمیتونن مثل قبل دوستـــ باشن ؛ چون به قلب همدیگه زخم زدن !
نمیتونن دشمن همدیگه باشن ؛ چون زمانی همو دوستـــ داشتن
!تنها میتونن آشنا ترین غریبه برای همدیگه باشن ...!
یه شهریوری نمی تونه دوست داشته باشه،
بعد دوست نداشته باشه،
و بعد باز دوست داشته باشه !
اون فقط میتونه دوست داشته باشه، دوست داشته باشه، دوست داشته باشه، دوست داشته باشه ،
و بعد دیگه هـــــرگـــــز دوست نداشته باشه!
مواظب باشید به اونجــــا نرسونیـــدش . . .