روزگار عجیبیست...آدمهاوقتی میخواهند به تو نزدیک شونددروغ میگویندوقتی میخواهند بروندراست میگویند!!!
روزهایی
بودندکه درکنارتوپرازاعتمادشوق باوربودم برای داشتنت دل رامومن چشم
رادرویش ازهمه دنیاکردم چشام جزتونمی تونستندببینندآری توبعدازخداپرستنده
دلم بودی آیات خدارامیخواندم وهرروزبرای سلامتیت نمازشکربه پامیکردم روزی
3بار...
همه کاربرای سلامتی شادی تودورازچشمت
کردم که خودمیدانی ومن احساس میکردم خلوص وایمانم بالاترازهرانسانیست خب من
عاشقانه توراپرستیدم اما...!!!امانمیدانی بعدازنامردیت چگونه کافرشدم
ودیگربرای سلامتی توکاری نمیکنم گاهی برای مرگ خودداوطلبانه دارومیخوردم
وروزهاگرسنگی میکشیدم ومن اعتکاف بیوفایت راهرروزتکرارمیکردم دیگربهانه ای
برای زنده بودن نداشتم امازنده بودم تاببینی روزی برروزگارم چه کردی ای بی
مروت.
دنیاتنهاتوبودی عشق توبودی زندگیم توبودی تااینکه رفتی ودنیاوزندگی ونفس کسی دیگرشدی...
دروغ
های که شروع به گفتنش کردی بدترازبمب اتم بودندبتدریج وذره ذره نابودم
کردندتوباورهایم راموردهدف قراردادی باهمه احساسم بازی کردی این احساس کاش
مث بمب یکجامنفجرمیشداماداره کم کم آبم میکنه
ببین این
روزادیگه کم پست میذارم میدونی دلیلش چیه؟هنوزهم خراب وکمی افسرده ام گاهی
چون گذشته هنوزهم زندانی اتاقم هستم وارتباطی بامحیط بیرون ندارم اگه بگم
دلم گرفته باورمیکنی اگه بگم بازهم بتومی اندیشم وعذاب میکشم باورت
میشه...دلت که گرفته باشد …شادترین آهنگها روضه خوانی میکنندشلوغ ترین
مکانها ، تنهاییت را به رخت میکشند …
و شادترین روزها برای تو
غمگین ترین روزهاست …دلت که گرفته باشد ، نغض میشود همه قانونها ...ومن
قانون شکنترین عاشقم وقتی که میدانم نبایدبتوبی اندیشم
کاش آدم
نفهمه مهروعلاقه معشوق بهش دروغی بیش نبوده خیلی دردداره اونوقتی که
میفهمی باهات بازی شده درست وقتی که توداری واسش جون میدی حس میکنی کم کاری
کردی که سردشده تلاش میکنی همه چیزت وواسش بذاری خب اونوقت خودش داره راهی
واسه پیچوندنم پیدامیکردی ومن ...احمقانه شاه رگ میزدم تاثابت کنم دوستت
دارم!
یادم میادهمیشه میگفتی ازدروغ بدت میادوگفتی هرگزبهت
دروغ نگم ومن ساده همه چیزراصادقانه کنارت تقسیم کردم میدانستم
نبایدبتودروغ بگویم آخه دروغ شنیدن رادوست نداشتی امامن چه میدانستم شنیدنش
رادوست نداشتی اماگفتنش راکه خودت دوست داشتی !!!وچه تفاوتیست میان گفتن
وشنیدنش
و هرگز به یاد نمیآورندتمام بودنشان همان دروغ
اولیست که به رویشان نیاوردی...شایدهم نمی تونستی باورکنی که همه چیزممکنه
دروغ باشه!!!
روزهای وشبهای ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺸﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
وتوراﮐﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍکه باشی وآرامم کنی، ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ، ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ
ﺻﺒﺢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡﺑﺎ ﺩﻭﺩ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺩﺍﺭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡﺑﺮﺍﯼِ عشق نامردی ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺁﻩ
ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡﺁﻩ ﻧﻪ ، ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡﯾﮑﯽ ﺍﺯآنروزهای کزایی اماتونیامدی حالم
رابپرسی میدانم که میدانستی حالم خراب توست وزجرمیکشم اما...
با
همه چشم انتظاری ، به این نوشته هایم دل خوشم … ای قرار بیقراری ساحل
آرامشم دیگران کجایی چرارفتی بادگران ومن شدم ازسوختنم نگران … گاه گاهی پر
بزن در خلوت تنهاییم نروبادلبران … تا ببینی در فراقت من چه رنجی میکشم
شدم بازیچه بازیگران
وقتی ازعشق واحساسم گریزان بودی نفهمیدم که دلیل فرارتوازاین
عشق چیست چرانمیخواستی من تورادوست بدارم کنارت باشم وبهت عشق بورزم
امامیدانم دیگه سیراب بودی ازعشق واحساس کسی بودکه جای من روحتماپرکرده بود
بیهوده میگویم کوگوش شنوایی وقتی که دلت بامن نیست حواست ذهم بامن نیست
احتمالا...بی خیال چی بگم چی بنویسم که توبفهمی دردم را!!!
میخواهم بپرسم مراچه فرض کرده ای نمیدانم چه فکرمیکنی درموردحال من یااحساس من وفکرکنی همه چیزبه راحتی حل خواهدشدقلب شکسته وداغونم زنده خواهدشد...نمیدونم چی باخودت فک میکنی دیگه نمیدونم
قلب لعنتی لطفا خفه شو...
لطفا خفه شو...
و تو هیچ کاری دخالت نکن...
اصلا به من چه که تو کی یا چیرو دوست داری...
اگر هم خسته شدی اجباری نیست به کار کردنت...
به جهنم دیگه کار نکن...
تو هم میتونی بری پیش همونی که دوسش داری...
همونی که حتی ازت یادی نمیکنه و نمیگه حالت چطوره...
خسته شدم ازت میفهمی قلب نفهم خسته شدم...
تو که نمیتونی قلب کسی رو بشکنی...
تو که نمیتونی دروغ بگی...
تو که نمیتونی خیانت کنی...
تو که نمیتونی ثابت کنی که خوبی...
تو به چه درد من میخوری اخه...
دیگه حالم ازت بهم میخوره...
توی سینه ام گندیدی بدبخت بی خاصیت...
هـــی بیچاره تو فقط بلدی خون پمپاژ کنی...
برای خودم متاسفم بخاطر داشتن همچین قلبی...
گفته اند قصه سرنوشت ما در دنیا چنین بود
ما به دنیا آمدیم دنیا به ما نیامد
بگویید پایان این قصه را با هم می نویسیم
با قلمویی رنگی بوم زندگی را نقاشی می کنیم
تصویری از شقایق های عاشق می کشیم
کلبه ای از مهر و محبت می سازیم
بیا با هم باشیم
تا همه بدانند برای ماندن عشق را بهانه کردیم
تمام عمری که باتوگذشت تودرخواب بودی جان دادنم راندیدی نمیدانم کی ازاین خواب برمی خیزی
دراین فکربودم چگونه باتوروبروشوم چگونه حرف های نگفته ام رابگونمیدانم عقل پیروزمیشودیاقلبم
دیر اومدی عزیزم...
اونقدر دیر که بدون تو آرومم
اونقدر دیر که گلم گفتنت دیگه دلمو نمی لرزونه
اونقدر دیر که میس کالای گوشیم تو 2 ساعت به 30 تا میرسه و...
من اینورِ خط
بی میل واسه برگشتن پیشت و...
تو اون ورِ خط
بی تابِ شنیدنِ یک لحظه صدای من:
" گوشی رو بردار !!! ماهه که صداتو نشنیدم "
من اما...
اینقدر شکستم که حتی خودتم نمیتونی از دلم در بیاری....
من هم خدایی دارم من هم کس وکاری داشتم...
چطوربتوبفهمانم حرفایم رااحساسم را
وقتی توگوش شنوانداری
مدتهازارزدم التماسهاکردم بپایت افتادم اما
توسرسخت ومغروروبی توجه دلت ازسنگ من جنسم ازشیشه...!!!
توبرایم فقط خاطره نبودیببین یادت مث خوره داره عقل وجان وجسمم رامیخوره ...
من هم انسان هستم نه سنگ نه شیشه نه دیوار
من هم طاقتی صبری دارم
دیگر حرفهایم چون خودم ... جانى ندارند از بس زده شدند !!!
من مانده ام و یک برگه سفید!!! یک دنیا حرف نا گفتنی!!! و یک بغل تنهایی و
دلتنگی... درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!!! در این سکوت بغض آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند! و برگ سفیدم عاشقانه قطره را به آغوش می
کشد!بی وفایی تو نوشتنی نیست... در برگه ام , کنار آن قطره یک قلب کوچک
اماشکسته می کشم ! و , وقت تمام است!!! برگه ها بالا.ومن شکسته ترین
شاگردمدرسه عشق که به جرم عشقی یکطرفه ازدلهااخراج شدم!
گناهم چه بود.................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دریکطرفه ترین جاده راهش رامعشوق جداکرد!بقول خودش که زیرهمه حرفهایش زدوگفت اصلاعشقی نبوده بین ما!!!!
ومن
ماندم این جاده بی انتهادرتنگ نای عجیبی ازنخواسنت قرارگرفتم ومن سکوت
کردم فروریختم شک کردم کافرشدم وکمی خودزنی خودکشی امادوباره به زندگی نکبت
باربرگشتم بی آنکه بخواهم بی آنکه حق انتخاب داشته باشم بدون گلایه
اززندگیت رفتم آنطورکه خودت خواستی وبعدازاون ماجاراهاسراغت نیامدم مزاحمت
نشدم تهدیدودعوایی درکارنبود...فقط من شکستم سوختم بسختی دلکندم جانم رفت
ومن صبوری کردم اینبارنجنگیدم باسرنوست تسلیم تسلیم...
کسی ازحس اشتیاق من خبرنداشت کسی نمیدانست چگونه قلب من باهرجمله ات می تپیدیامی سوخت
من ازچشم انتظاری هایم ازبی قراری هایم ازبی سروسامانی ام عمرهدرشده ام به کسی نمی گفتم اگرتواینگونه باقلب وروح جسمم جفانمی کردی
کاش
کمی بامن مهربانتربودی مگرندیدی چگونه برایت جان میدادم!!!همیشه مراقبت
بودم میدانستم تواین دنیای نامردهمجنس های من چون گرگ درکمین بره ای چون
توهستندمیدانستم توهم چون من ساده ای وفریب خواهی خوردهرچندکه مانندمن احمق
نیستی که هنوزباتمام بدی هایی که یکنفرمیتوانست باقلبش بکندبازهم گاهی حس
های مبهمی دارددرتناقض قلب ومغزش گاهی شادی گاهی غم گاهی تنفرلحظه ای دوست
داشتن ومن سرذرگم بین خواستن ونخواستن بین بخشش وانتقام دردوری وندیدنت
فکرنبخشیدنت امابه محضی که خبری ازتومیشودفراموش میکنم که زخم خوردم نامردی
هایت ازیادم میرودنمیدانم چرا!؟
وجودم بوی توراندارندودستانم
مدتهاست دیگرحس دستان نارفیقی تورابه خاک سپرده اندبیادروزهایی که حس گرمای
دوستاشتنت راداشتندویادآن ماههای آخرکه وقتی دستانت رامیگرفتم دیگرعرق
نمیکردندگرم نمیشدندوسردوبی حس بودند!!!
ازتودلگیرم فراموش کردنش ناممکن اون لحظه هایی که باحرفهاورفتارت عذابم دادی فقط دعاکن سالهای بعدآلزایمربگیرم شایداین حوادث شوم وتلخ فراموش شود
یادتوخاطرتو ازیادم برود...بهرحال این شاید مقطعی باشد روزی درآخرت منوتورودرروی هم قرارمیگیریم
ومن به این باوررسیده ام همان باوری که نابودش کردی...ومن میدانم جواب صبوری ام رامیگیرم
اماهرگزندانستم گناهم چه بودکه قلب مرادریدی اینگونه...!