ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ببین چه سریع تابستان هم داره تمام میشه وپاییزغم انگیزازراه میرسه وکتاب زندگی من هم تندتند
ورق میخوره!دارم تلاش میکنم ازشرکتی که توش کارمیکنم بیام بیرون اماهنوزاسیرم ونتونستم به
اون هدفهام واسه کارجدیدم برسم.۱دلیل اینکه بایدبرم بخاطرخاطرات بدی هست که برام پیش اومد!یادتوو
عشقی که بتوداشتم میوفتم ازخودم بدم میادوقتی فکرمیکنم حاضربودم برات جون بدم!توویی که ارزشش
رونداشتی...حیف عمری که پات حروم شد،حرامت بادهرچه بتوازجونم ازاحساسم بتودادم وبخشیدم.روزت
ولدم گذشت وانتظارکشیدم شایدهنوزهم کمی انسانیت درمانده باشدوتبریک بگویی امااین احساسم هم
میدانست مارابه خیرتوامیدی نیست پس شرنرسان وسراغی ازمن نگیری بهتراست اماگاهی احساس
میکردم ذره ای فقط ذره ای قدرشناسی ومهربانی درتوهس اماافسوس.
بگذریم!امأاین روزهازدم توخط ذکرودعاآخه حاجت دارم واینکه دوباره دانشگاه ثبت نام کردم
میخوام همه چی روفراموش کنم!!! امیدوارم.
خدایا به سرنوشت بگو اسباب بازی هایت بی جان نیستند ادمند...میشکنند...کمی ارام تر...