دیروزعصربارون شدیدی میومدومن زیربارون خیس شده بودم وبه گذشته هافکرمیکردم هواکه تاریک شدتوپارک راهنمایی رفتم کلی اشک ریختم بیادخاطراتم وقرارهامون توی این پارک!توباخودت حتمامیگی آخ چقدرضعیفه گریه میکنه امامن فقط بخاطرداغی که دیدم وعزادارم گریه میکنم جرم من عاشقی ودلدادگی بودتومیدونی احساسی ام وبقول تورومانتیک...
اونچه باعث شدفقط بتوفکرکنم وخودم وآدمهای دوربرم روکناربزنم چی بوده تومیدونی؟تومیدونی زیربارون قدم زنان وحیرون عاشقانه چراهی اسم توروزیرلب نجوامیکردم ومیگفتم نامردبیمعرفت توجایی(کجایی)بیوفا...قسم خورده بودم اگه ازت جداشم دیگه فکرت نباشم دیدم نمیشه آخه من آدمم جون دارم مث تونیستم آدمکی کوکی...
نمیگم خسته هستم وداغونم نمیگم شکسته ام یابایدبمیرم اماداغ دارم ازتوزخمی وسوخته دلم وناچارشدم جدایی پیشه تاحرمتهاشکسته نشه تاتوباخیال راحت به زندگی خیانت بارت بادلبرت برسی بی استرس از من مجبورنباشی واسم نقش بازی کنی وهی بلرزونیم شایدفداکاری کردم امامیدونم تودیگه ارزشش ونداری
چطوری باورش کنم نبودنت روحقم این نبود!!!این همه گفتم اماجمله کلیدی که آرومم کنه روتوبایدبگی تاراحت بشم ازدرد!خلاصم کن... آه دنیاپس دل من چی چرازنده منورهاکردچراتواین بلاتکلیفی وچشم انتظازی منوگذاشت ورفتم چرامن بایدتمام ماههای دوری خودم وزندونی کنم که بیرون باخاطراتت روبرونشم چرابایدیادگاریهات وعکسهات وپنهون کنم که دلم بهنشون رونگیره آه امان ازبیوفایی ونامردی یار!درحسرت مهربونی وشیطنت وعشق توماندم و...نفرین بتوودنیای نامرد!توخوش باش من هم خوشم ناناجون بیوفا...
باهم بودیم اماتوگم بودی تواونی که میشناختم نبودی دیگه نمیدونستم کجای زندگیتم!سردبودی ومن گرم چه تناقضی!بارفتن توجانم رفت.
روزهاچون ابروباددگذرندومن دقایق های بی توبودن رامیشمارم.گاهی دوستت دارم ازحال واحوالت باخبرشوم ویه وقتایی باخودم فکرمیکنم نکنه این جدایی خواب وخیال است!اماحیف که حقیقتی انکارناپذیراست جدایی ما!!خواب بودم آری خواب وخیال وسرابی بیش نبودجدایی ماخوابی که اگربیداربودم نمیگذاشتم توبه من خیانت ونامردی کنی!بگذاردل شکسته ام چون من بخوابد،زیرااگربیدارشودوتورانبیندهمش بهونه تورامیگیرددلتنگ همه چیزتومیشود!میدانی که روزهای آخرسردی تورابیشترازبیش حس میکردم خسته شدم خسته ازتلاشهای بیهوده برای بدست آوردنت خسته ازهمه چی...
روزهای بیتوفقط میگذردوامایادتودیگرآرام وقرارومونس وروانم نیست!یادتوعذاب وکابوسم شدونام تودلهره تکراررسیدن!من نادارعشق نبودم ناچارش بودم من زاده عشقم بی عشق میمیرم!اگرنماندم چون نخواستم انجمادرفتارت بامن باعث خواب زمستانی قلب عاشقم بشه نخواستم مرگ یک عاشق باعث رنجشت بشه رفتم تاامنیت رابی من هم تجربه کنی دوست داشتن وعشق راباکسی دیگرامتحان کنی آری قلب من مکان آزمون خطایت بودوموش آزمایشگاهیت توقفس کوه یخی توجان دادوتونفهمیدی!رفتم تااون فداکاری عاشفانه روحس کنی وبدونی پاحرفم بودم وگذشت کردم ازجسمت اماازروحت گله دارم وناراضی هستم روحت رواون دنیاملاقات خواهم کردزیاددورنیست...!
کاش باهام مث یک عاشق رفتارمیکردی تونتونستی راه ورسم محبت کردن بیاموزی سعی کردم بهت درس محبت کردن وعاشقانه زیستن وبیاموزم ولی تو...میدونستی بیتودق میکنم وازدوریت هق هق نمیدونستی ها؟
هروززخمهامیگویند:چه معشوق بانمکی داری...!چی بگم وقتی دلتنگ نیستی نمیگم من واسه کسی که برام ارزش قایل نیست نمیگم نمیگم نمیگم وقتی دلی توسینت نیست واسه من وقتی دوستم نداری وقتی دردودلم وگوش نمیدی منم حیوون میشم من دیگه هیچی نمیگم من داغونم الان
من رفتم…
و توفقط گفتی
برو به…
مدت هاست که بی تابم
بی تاب بازگشت وکلام آخرَت راستی…
”به سلامت”
بود…
یا”به جهنم"
من کدام یک ازبازیهای توبودم چندمین عشق...درحال بازی بادلم دل کی روبدست آوردی...!!!!!!!
امروز دوباره دلم گرفته بود ٬ مثل دیوانه ها رفتم سراغ خاطراتم و گشتم ٬ خاطرات با تو
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم
پرسیدم : فروشیه؟
گفت : نه ؛ رفیقمه
.
.
.
به سلامتی همه اونایی که رفیقاشونو نمیفروشن
یک زمانهای هست آدم درشرایطی قرار می گیره
که نمی شه تصمیم درست رو بگیره
وکاری روانجام می ده که دوست نداره
ولی افسوس که ما اونو نمی بخشیم ویازمانی می بخشیم که دیگه فایده ای نداره وهیچ وقت فکر نمی کنیم که شایدروزی هم ما جای اون باشیم
چیزی به پایان یک خاطره
ی عجیب نمانده...
چیزی نمانده که من دیگر ،یکی دیگر نباشم...
چیزی نمانده که من دیگر حتی من نباشم...
آخ که چه سخته وقتی میخوای عادت ها رو با تمام خاطراتی که با اون ها
داری ول کنی...
هی میخوام ببینم چرا پرخاش گری هایی رو که در مقابل فکرم میبینم
نمیتونم توجیه کنم...
نبودنم، بودنم، هستیم، نیستیم، پدر، مادر، برادر، خواهر، همه و همه...
در حالی که همه جلوی چشماتم هستند ...
من به چشمانم مشکوک هستم...
چرا ...
سکوت های من بیش از اندازه شده اند...
و در آخر من می مانم و من، منی که حتی من را نشناختم...
در زمانی که وفا قصه برف به تابستان است
وصداقت گل نایاب...!
ودر چشمان پاک شقایق ها عابر بی عاطفه غم جاریست...
به چه کسی باید گفت:
با تو انسانم وخوشبخت ترینم
در کوچه می بارد و در خانه گرما نیست
حقیقت از شهر زندگانی گریخته
من با تمام حماسه هایم
به گورستان خواهم رفت
وتنها
چرا که به راست راهی کدامین
هم سفر میتوان اطمینان داشت
هوایی که می بوییم از نفس پر دروغ
هم سفران فریب کار من گند آلود است
احمد شاملو
"خوبرویـــان جها ن ، رحــــم ندارد دلشـان"
شیشه خُـرده است دوخـروار در آب و گلشان
رسمشان ظلــــــم بر عا شـق بُوَد و کشتن او
کشف گردیده تفــنگ و قمـــــــه در منزلشا ن
هیچ امــــید به بهبـــود یشان نیست که نیست
چون به نوعـی ژنتــیکی بُوَد این مشکلشا ن
دل به آنان مسـپاری که خــــــطر داره حسن
دور بایـــد شـــــــــدن ازدور و برِ محــفلشـان
گل بسیار است
اما جان من پریشان آن تکه بنفشه ایست
که زیر سایه ی تمشک ها خاموش
ایستاده است
از میان ستارگان آسمان
ستاره ی سحر احساسی زیبا در دلم می انگیزد
از هزار و یک نوای ساز لطیف ترین آن زیباست
چشمه ای زیبا زیر مهتاب
که در عمق آن مرواریدهای شن و ماسه می غلطند
مرا خوش تر از دریای آفتابی بیکرانه
ماموستا گوران
زیر لب گویی یادش به خیر...
روزی فکر می کردم که اگر او را با غریبه ای ببینم
شهر را به اتش می کشم.
اما...
اما امروز حاضر نیستم شمعی روشن کنم تا...
تا ببینم او کجاست.
من میرم واسه همیشه
یه روز دل و دادم بهت امروز میخوام پس بگیرم دیگه نمیخوام دروغی
برایه چشمات بمیرم تو اونی نیستی که دلم یه عمری ارزوشو داشت اون
که به پاش این دله من بود و نبودشو گذاشت نفهیمیدم که چشم تو به من
خیانت میکنه دلت پیشه غریبه ای از من شکایت میکنه من میرم بسه دیگه
طاقت موندن ندارم بین این همه گناه حس واسه موندن ندارم بزرگترین
گناه من باور عشقت بود و بس................
با دو دست خالی از عشق دیگه هیج جا جایه من نیست انگاری هیج چیزی مرحم واسه زخمای تن نیست من فراموش شدم و تو هنوزم تو نفسامی رفتی بی من ولی انگار هر جا میرم تو با هامی تو با هامی
رفتی گفتی خاطراتت جای من واست میمونه کاشکی بودی و میدی دلم از دوریت میخونه کاش اینقدر دوست نداشتم که بگم بی تو نمیشه کاش دلت سنگی نبود دل من مثله یه شیشه کاش فقط یه روزه دیگه بی تو من دوام بیارم تا بتونم بازم عشقم تو رو رو چشمام بزارم تو رو رو چشام بزارم
است اگر دنیای ما دنیای درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است اگر
عاشق شدن پس یک گناه است دل عاگر دنیای ما دنیای سنگ است بدان سنگینی سنگ هم قشنگ
است اگر دنیای ما دنیای درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است اگر
عاشق شدن پس یک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است . ...اشق شکستن صد گناه است . .
دروغ میگفت .دیگری را دوست داشت....... ........بارها گفتم: دوستم داری ؟؟ گفت: آری...... .......تا روزها خاموش بودم ولی آخر از پای شکیب افتادم و گفتم....... .......راست بگو تورا خواهم بخشید آیا دل به دیگری بسته ای ؟؟ گفت نه..............فریاد زدم بگو راستش را بگو هر چه هست بگو تورا خواهم بخشید و از گناهت هر چه..هست خواهم گذشت .....عاقبت با آروزی فراوانی پیش آمد و گفت :مرا ببخش ... دیگری را دوست دارم...... .....
.....گفتم اینک که تو این همه مدت به من دروغ گفتی این بار من هم به تو دروغ گفتم .... تورا هرگز نخواهم بخشید
ای دل ساده بکش درد که حقت این است
از زمانه بشو دلسرد که حقت این است
هر چه گفتم مشو عاشق نشنیدی
حالا همچو پائیز بشو زرد که حقت این است
دیدی آخر دم مردانه به جز لاف نبود
بکش از مردم نامرد که حقت این است
آنچه بر عاشق دلخسته روا دانستی
فلک آخر سرت آورد که حقت این است
بر خاک بخواب نازنین،تختی نیست.
آواره شدن ,حکایت سختی نیست.
از پاکی اشکهای خود فهمیدم
لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
دکتر علی شریعتیانسان نقطه ای است میان دو بی نهایت: بی نهایت لجن بی نهایت فرشته آن گاه که تقدیر واقع نگردید از تدبیر نیز کاری ساخته نیست. مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد. اساسا <<خوشبختی>> فرزند نامشروع <<حماقت>> است. چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها که به این مردم آسایش و خوشبختی بخشیده است. تمام بدبختی های آدم مال این دو کلمه است یکی داشتن و یکی خواستن چقدر ندانستن ها و نفهمیدن ها که از دانستن ها و فهمیدن ها بهتر است. کیست که تنها آروزی همیشگی اش در این جهان این باشد که تنها چیزی را که از این جهان آرزو می کند از دست بدهد؟
چقدر دعا می کنم که: بعضی اصوات را نشنونی بعضی رنگ ها نبینی بعضی افکار را نفهمی بعضی حالات را حس نکنی
حوادث انسان های بزرگ را متعالی و آدم های کوچک را متلاشی می کند.
چقدر دوست دارم این سخن مسیح را « از راه هایی مروید که روندگان آن بسیارند از راه هایی بروید که روندگان آن کم اند» |