فردی را مجسم کنید که از آغاز تولد بدون بازو و دست متولد شده است،بازوانی که اگر وجود داشتند او را قادر می ساخت چیزی یا عزیزی را در آغوش بگیرد و دستانی که اگر وجودداشت می توانست لمس کردن را تجربه نماید و یا بتواند دستی دیگر را بفشارد .
اکنون فردی را مجسم کنید که از بدو تولد فاقد زانو و پاست ،فردی که توان راه رفتن و حتی ایستادن روی دو پای خود را ندارد . حالا این دو سناریو را با هم ترکیب کنید : فردی را تصور کنید که نه دست و بازو دارد و نه پا و زانو . تکلیف چنین فردی با زندگی روزمره اش چیست؟
برای پاسخ به چنین سئولاتی بهتر است با فردی به نام «نیکلاس وویه چیچ»
(Nicholas Vuijicic) متولد سال 1982 در ملبورن استرالیا آشنا شوید که بی هیچ توجیه و هشدار قبلی پزشکی ، بدون دست و بازو و زانو و پا به این دنیا آمده است !
نیکلاس (نیک) در ایام کودکی نه تنها با کشمکش ها و چالش های دوران دبستان و نوجوانی مانند زور گوئی و رفتار نامناسب همکلاسی های خود بلکه با مشکلات روانی نظیر خود باوری و با افسردگی و تنهائی ناشی از پاسخ به این سئوال که چرا باید با همه کودکان پیرامونش متفاوت باشد درگیر بود : چرا او باید بدون دست و پا به این دنیا می آمد ؟ او از این متحیر بود که چه هدفی در ورای خلقت و زندگی او نهفته است؟ و یا اصولا چنین زندگی می توانست برای او معنائی داشته باشد؟
نیک در هفت سالگی بعد از مدتها ناکامی و درماندگی ناشی از متفاوت بودن با دیگران تلاش نمود تا از دست و پای الکترونیکی که جهت او طراحی شده بود استفاده نماید به این امید که شاید بیشتر شبیه سایر بچه ها شود . او طی مدت کوتاهی که از این وسائل استفاده کرد دریافت که با استفاده از آنها نه تنها هنوز با همسالان خود فرق می کرد بلکه انجام کارها و امور روزمره نیز برایش بسیار سخت تر شده و در کاهش تحرک او اثر کاملا چشمگیری گذاشته است .
همچنانکه نیک بزرگتر می شد دز ارتباط با تسلط بر معلولیت خود چیز های بیشتری یاد می گرفت و تلاش می کرد هر چه بیشتر امور و کارهای روزمره را خودش انجام دهد . او خود را با شرایط زندگی اش تطبیق داد و روش هائی را برای انجام کارهایش پیدا کرد که فقط افراد دست وپا دار قادر به انجام آن بودند کارهائی نظیرمسواک زدن ،شانه کردن موها ،تایپ با کامپیوتر ،شنا و ورزش کردن و بسیاری امور دیگر .
به مرور زمان نیک وضعیت خود را پذیرفت و بیشتر بر مسائل و مشکلاتش فائق آمد او هنگام تحصیل در مدرسه به عنوان کاپیتان تیم ورزشی انتخاب شد و با انجمن دانش آموزان در جمع آوری اعانه جهت سازمان های خیریه و نیز فعالیت به نفع معلولین کمک می کرد .
هم اکنون نیک وویه چیچ در مورد معلولیت خود چه احساسی دارد ؟ او آنرا قبول کرده وبا آعوش باز پذیرفته است و در اغلب موارد به شیوه خاص خودش – مانند به رخ کشیدن بسیاری از مهارت ها و توانمند هایش معلولیت را به سخره می گیرد . او چالش ها و مشکلات را با طنز خاص خود تحمل می کند و با نمایش پایداری و استقامت و ایمان همواره مشوق افراد پیرامون خود است تا آنان نیز به تدریج که رشد می کنند افق های دید خود را نسبت به مشکلات زندگی تغییر داده و بینش و نگرش مثبت خود را نسبت به زندگی تقویت کنند .
حال زندگی نیک ووژیسیک را از زبان خودش بشنوید:
من، نیک ووژیسیک هستم. گواه خداوند هستم برای لمس هزاران قلب در دنیا! بدون هیچ دست و پایی متولّد شدم، در حالی که پزشکان، هیچ تجربه پزشکی برای این "نقص مادرزادی" نداشتند؛ همان طور که تصوّر میکنید با موانع و چالشهای بسیاری روبهرو بودهام.
هر زمان با ناملایمات فراوان روبهرو میشوید، با مسرّت رفتار کنید.
" آیهای در انجیل"
در شمارش دردها و سختیهایم ایا جایی برای شادی و مسرت میماند؟ زمانی که پدر و مادرم مسیحی بودند و پدرم کشیش کلیسایمان، آنها این ایه را خوب میشناختند. اگر چه، در صبح روز چهارم دسامبر ۱۹۸۲م، در ملبورن( استرالیا)
" پروردگارا! تو را سپاس! "، تنها کلماتی بود که میتوان از آنها شنید.
اوّلین فرزند پسر آنها بدون دست و پا متولّد شد! هیچ هشداری که آمادگی آنها را در برداشته باشد وجود نداشت. پزشکان از این که هیچ پاسخی برای آن نداشتند در حیرت بودند! هنوز هیچ دلیل پزشکی مبنی بر چرایی این اتفاق وجود ندارد و نیک، در حال حاضر، برادر و خواهری دارد که مانند هر نوزاد معمولی دیگری به دنیا آمدند.
تمام عالم مسیحیت از تولد من افسوس میخوردند و والدینم که بسیار گیج و مبهوت بودند. هر کسی میپرسید: "اگر خداوند، خدای عشق است، پس چرا خدا میبایستی اجازه دهد چنین اتفاق بدی نه برای هر کس دیگر، بلکه برای مسیحیان ایثارگر افتد؟".
پدرم تصور میکرد من برای سالیان طولانی زنده نخواهم ماند؛ ولی آزمایشها نشان میداد که من یک نوزاد کاملاً سالم هستم، تنها با نقص عضو دست و پا.
همان طور که قابل فهم است، والدینم از نوع زندگیای که من به دنبال خواهم داشت، نگرانی عمیق و ترس آشکاری داشتهاند. خداوند به آنها در سالهای اول زندگی و سالهای بعد، استقامت، دانش و شجاعت عطا کرده بود. وقتی که آن قدر بزرگ شدم که بتوانم به مدرسه بروم، قانون استرالیا به دلیل معلولیت جسمانی، اجازه رفتن به مدرسه عمومی را نمیداد. خداوند، معجزهای کرد و قدرتی به مادرم داد تا در برابر آن قانون مبارزه کند و سرانجام آن را تغییر دهد. من یکی از اولین دانشآموزان معلولی بودم که در آن مدرسه به تحصیل پرداختم. رفتن به مدرسه را دوست داشتم و تمام تلاشم این بود که مانند هر فرد عادی زندگی کنم، ولی این مربوط به سالهای اولیه مدرسه و تا زمانی بود که به دلیل تفاوت فیزیکی، با احساس طردشدگی و غیرطبیعی بودن مواجه نشده بودم. عادت به آن شرایط، بسیار برایم مشکل بود، ولی با حمایت والدینم، شروع به رشد نگرشها و ارزشهایم کردم که برای روبهرو شدن با موقعیتهای چالش بردار، بسیار مفید بود.
من بر این مسئله واقف بودم که تفاوت دارم، ولی از سوی دیگر، من شبیه هر فرد دیگر بودم. بارها اتفاق افتاد که من احساس حقارت داشتم به طوری که نمیتوانستم به مدرسه بروم، فقط به این دلیل که نمیتوانستم به توجههای منفی آنها روبهرو شوم. با کمک والدینم تلاش میکردم آنها را نادیده تصور کنم و بتوانم برای خود، دوستانی بیابم.
به محض این که دانشآموزان متوجه میشدند من هم دقیقاً مثل آنها هستم، موهبت الهی شامل حالم میشد و با آنها دوست میشدم.
بارها شده بود که من احساس افسردگی و عصبانیت داشتم؛ چرا که نمیتوانستم راهی را که در آن قرار داشتم تغییر دهم و یا هر کسی را به خاطر آن سرزنش میکردم.
من به مدرسه یکشنبه (برای آموزش) میرفتم. آموختم که خدا ما را بسیار دوست دارد و مراقب ماست. فهمیدم که بچهها را بسیار دوست دارد؛ ولی این را نفهمیدم که خدا اگر مرا دوست دارد، چرا مرا این گونه آفرید؟ ایا دلیلش آن بود که از من اشتباهی سر زده است؟
اندیشیدم که بایستی این گونه باشم؛ زیرا در مدرسه، من تنها فرد غیرطبیعی بودم. سرباری بودم برای همه افرادی که در کنارشان بودم. سرانجام بایستی میرفتم، این بهترین کاری بود که باید انجام میدادم. میخواستم به همه دردهایم و به زندگیام در سن جوانی پایان دهم؛ امّا دوباره شکرگزار والدین و خانوادهام هستم که همیشه برای آرامش من بودهاند و به من شجاعت دادهاند
خداوند، شرح مصیبتهای عیسی را در زندگی من نهاد تا از آن تجربیات، برای ارشاد دیگران استفاده کنم، برای آن که بر مشکلات فائق ایند و همواره شکرگزار خدا باشند. نیروی خداوند، الهام بخش زندگیشان باشد و اجازه ندهند هیچ مسئلهای بر سر برآوردهشدن آرزوها و رؤیاهایشان قرار گیرد.
همه ما بر این امر واقفیم که خداوند، بهترینها را انجام میدهد، برای کسانی که او را دوست دارند. این ایه، با قلب من صحبت میکند و مرا به این نقطه میرساند که من میدانم اتفاقهای بد، در برابر خوشبختی، شانس یا توافق، هیچ است. من به نهایت آرامش رسیدم، همین که آگاه شدم از این که خداوند اجازه نخواهد داد، هیچ چیزی اتفاق افتد در زندگیمان مگر این که او هدف خوبی در آن قرار داده باشد.
در سن پانزده سالگی، زندگیام را کاملاً وقف کلیسا کردم، بعد از این که در انجیل خواندم عیسی فرمود: "دلیل آن که فرد نابینایی به دنیا می اید آن است که خداوند از طریق آنها قدرتش را آشکار میکند"
من به راستی، اعتقاد دارم خداوند به من سلامتی خواهد بخشید، چه بسا که من بتوانم گواه بزرگی از قدرت بهتانگیز او باشم. بعدها بنابر درایتم متوجه شدم که اگر ما برای خواستهای به درگاه خداوند دعا کنیم، اگر او بخواهد اجابت خواهد شد و اگر او نخواهد که اجابت شود، مطمئناً امر بهتری در آن بوده است. میدانم شگرفی خدا در این است که مرا به کار گیرد فقط در این هیئت و نه در شکل دیگر.
در حال حاضر، ۲۱ ساله هستم، کارشناس بازرگانی در رشته حسابداری و برنامهریزی امور مالی.
یک سخنور قابلی هستم و امید آن دارم که به خارج بروم و داستانم را برای دیگران تعریف کنم. مباحثم را به سمت تشویق دانشآموزان و جوانان امروزی سوق دهم. همچنین در گروههای جمعی سخنرانی میکنم. من، شرح حال مصیبتهای عیسی هستم برای جوانان و خودم را برای مشیت الهی و آنچه که او میخواهد و آنچه که به او منجر میشود قرار دادهام.
رؤیاها و اهدافی که در سر دارم را دنبال میکنم. میخواهم بهترین گواه عشق و امید خداوند باشم و یک سخنور الهامبخش در خدمت مسیحیان و غیر مسیحیان.
در صدد هستم که در سن ۲۵ سالگی به استقلال مالی برسم و با سرمایه گذاریهای جدّی، به تولید ماشینی بپردازم که بتوانم با آن رانندگی کنم. نوشتن چندین کتاب پرفروش، از دیگر رؤیاهای من است و امیدوارم در پایان امسال، اوّلین نوشتهام را با عنوان « بدون دست، بدون پا، بدون نگرانی» به اتمام برسانم
نیک ژووسیک یک سخنران، واعظ انگیزه بخش و رئیس سازمان
«زندگی بدون دست و پا» است.
این سازمان به افراد ناتوان جسمی کمک می کند. سخنرانی های معنوی و پر معنای نیک علاقمندان بسیاری را به سوی او جذب کرده است. او اصالت صرب دارد ولی متولد ملبورن استرالیا می باشد.
نیک در زندگی خود به دلیل نقص بزرگ جسمی که دارد مشکلات و سختی های بسیاری را پشت سر گذاشته از جمله این مشکلات آن است که او به دلیل قوانین خاص کشوری نمی توانست حتی به یک مدرسه بود ولی پس از تغییر قانون، نیک از جمله نخستین کودکان نقص عضو دار کشور بود که به مدرسه عادی می رفت.
او در کودکی انسانی ناامید بود و حتی یک بار هم اقدام به خودکشی کرد ولی نقطه عطف زندگی او زمانی است که مادرش مقاله ای در یک روزنامه به او نشان داد. آن مقاله درباره مردی بود که با ناتوانی های شدید جسمانی خود می جنگید. این موضوع به او فهماند که او تنها انسان پردرد دنیا نیست. میک از هفده سالگی شروع به صحبت های انگیزه بخش و امیدوارکننده به اطرافیان و دوستان خود کرد و در همان سال ها سازمان زندگی بدون دست و پا را بنیاد نهاد. او این روزها به سفرهای داخلی و خارجی بسیاری رفته و درباره مشکلات جوانان با آنها سخن می گوید و به آنها امید می دهد.

دِلْـــ تنگے اَمْـــ را با فاصلــہ مے نویسَمْـــ ...
تا شایدْ فاصلــہ اے بینــِ دِلَمْـــ و تنگے بیُفـــتدْ ...
چــہ خیالــــِ خامے ... !
اینْـــ مَدار فاصلــہ مُـــوَربْـــــ اَستْــــ ...
چندے کــہ بگذردْ ... دوباره مے شَودْ :
" تَــــــنْـــــــــگے ِ دِلْــــــــــــــــــــ"
چطور دلت اومد بری بعد ّهزارتا خاطره
تاوان چی رو من میدم اینجا کنار پنجره
چطور دلت اومد بری چطور تونستی بد بشی
تو اوج بی کسی چطور تونستی ساده رد بشی
چطور دلت میاد با من اینجوری بی مهری کنی
شاید همین الان توام داری به من فکر میکنی
چطور دلت اومد که من اینجوری تنها بمونم
رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید کسی هست
دلم سبک نشد ازت دلم هنوز میخواد بیایی
اما هنوزم میدونم شاید منو دیگه نخواد
بزار که راحتت کنم از تو و رویات نمی رم
می خوام کنار پنجره توی رویات بمونم
این داستانی حقیقی است که در این ایالت اتفاق افتاده. مردی از خانه بیرون
آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند. ناگهان با چشمانی حیرت
زده پسر سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین
را نابود می کند.
مرد بطرف پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با چکش دستهای پسر بچه را
برای تنبیه او خرد و خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به
بیمارستان رساند. هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های
له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند.
وقتی که کودک به هوش آمد و باندهای دور دستهایش را دید با حالتی مظلوم پرسید
- انگشتان من کی در میان؟
عشق برابراست باعشق
روزی ، روزگاری ، پسرک فقیری زندگی می کرد که ناچار بود برای گذران زندگی و
تأمین مخارج تحصیلش دست فروشی کند. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید
بتواند پولی بدست آورد.
روزی متوجه شد که تنها یک سکه ده سنتی برایش باقمانده است و این در حالی
بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا
کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد .دختر جوان و مهربانی در را باز کرد.
پسرک با دیدن چهره ی مهربان دختر خجالت کشید و به جای غذا، فقط یک لیوان آب
درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود ، به جای آب ، برایش
یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و به آهستگی شیر را سر کشید و گفت
: "چقدر باید به شما بپردازم؟ "دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی"
پسرک گفت :"پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم."
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد . پزشکان محلی از درمان بیماری او
اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در
بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام نمایند.
دکتر، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه ی مشاوره فراخوانده شد . هنگامی که
متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید .
بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد . لباس پزشکی اش را
بر تن کرد و برای دیدن مریض وارد اتاق شد . در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمار اقدام کند.
از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک
تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی از آن دکتر گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه ی درمان
زن جهت تأیید ، نزد او برده شد. گوشه ی صورت حساب چیزی نوشت ، آن را درون
پاکتی گذاشت و برای زن ارسال کرد!
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورت حساب واهمه داشت . مطمئن بود که باید
تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم خود را گرفت و پاکت را باز کرد.
چیزی توجه اش را جلب نمود. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا
خواند:
"بهای این صورت حساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!"
مراقب خودت باش ، نگران نباش و من هستم
یادداشتی کوچک، عهده دار پیام محبت می شود
که دریابی
رهایم نکنی، تا حرف بزنم[b] و تنهایی که ظالمانه می تازد هنوز!
[/b]مقصدی که از شروع، دور و دورتر می شود
به فکر تو بودم ... به تکرار
من خودم هستم، تو نیستم
[b]به بهانه هایی که در هستی مان جولان می دهند، من به چه می رسم؟
[/b]تا رویاها از نیستی به هستی رسند...
تو را دلگرم کند و از دل بر زبان جاری شود
[b]لحن صدایی که به نرمی تغییر کند
[/b]........ تو محبوب دلی!
[b]و هزاران کلام سحر آمیز دگر..[/b]
حَـבاقـــْـــل وَقـــْــتِ رَفــــْــتَـטּ ، בَهــــنِتو بــــِــــبنْد ،
نَگــــُــو قِسمَــــــتْ نَشــُــــــــــــــد!!!!


همیشه ؛
ماندن
دلیل عاشق بودن نیست
خیلی ها رفتند ...
تا ثابت کنند که
"عاشقند!"
یهـو زندگیـتـــــو قشنگ میکنن . . . !
یهـو میشن همــــــه ﮮ دلخـوشیت . . . !
یهـو میشن دلیـل خنــــــده هات . . . !
یهـو میشن دلیل نفس ڪشیــــدنت . . . !
بـعــــد همینجـور ﮮ یهـو میــــــرטּ . . . !
یهـو گنـــــــــــد میـزنن بـه آرزوهــــات . . . !
یهـو میشن دلیل همــــــــه ﮮ غصــه هات
و همـــــــه ﮮ اشڪات . . . !
یهـو میشن سبب بالا نیـــومدטּ نفسـت
یکم بخند
گفتم:یه نگاه بنداز شاید پسندیدی حالا سیندرلا!
بعد کلی اصرار برگشت گفت:
بابا من دوست دوست دخترتم.!!! همون اول که پیشنهاد دادی شناختمت.!!
بعد گفت:
هیچ علاقه ای ندارم رابطتون بهم بخوره برو بهش چیزی نمیگم
یه لحظه جاخوردم.....! گفتم جدی تو دوستشی؟؟
یه پوسخندی زد و گفت:
پس دوست دختر داری و افتادی دنبال یکی دیگه؟؟!برو بچه جون بروووو
***********
تو محل ما یه فست فودی هست به اسم مهدی سوخاری خیلی هم شلوغ میشه
2 تا صندوق دار دختر هم داره...
سه ماه پیش رفتم تو گفتم خانم ببخشید
یه 3 تیکه اسپایسی میخوام فقط اگه میشه همشو رون بزار سینه نداشته باشه..
یکی از دخترا گفت آقا نمیشه...
گفتم: خانم آخه نمیخوریم و مجبوریم بریزیم دور...
گفت: آقا میگم نمیشه اینجا همه رون ها رو میخوان اونجوری کی باید سینه هامونو بخوره :دی
یا خدااااا اون یکی دختر مهلت نداد که من بترکم چنان ترکید که همه سالن نگامون کردند ... رفتیم رو هوا
دردِ مـــن "تنهایـــی" نیســـت !
دردِ مـــن ایـــن است کـــه :
هـــر روز از "خـــودم" میپرســـم
مگـــر"خـــودش "مـــرا" انتخـــاب " نکـــرد .....!
اینطور نمیشود
باید یک غریق نجات همیشه همراهم باشد
غــرق در فـکرت شدن اصلا دست خودمــ نیست.....
به دلتنگی هایمـــ دست نزن
می شکند بغضــمـــــ یک وقت !!
آنگاه غرقـــــ می شوی
در سیلابـــــ اشکهایی که
بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !! . . .
شده ام سنگ صبور روزگار.....
دارد تمام غم های دیرینه اش را یک جا به خوردم می دهد...
دیگر تنهاییم را با کسی قسمت نخواهم کرد...
یک بار قسمت کردم چندین برابر شد!
هوای مُردن
بیخ گوش من است
همانجایی که روزی
رد نفسهای تو بود
هــرگــاه صـدای جـدیـدیــ سـلام مـی کنـد
تپــش قــلب مــی گیــرمـ!
مــن دیگــر کشـش خــدا حــافظــی نــدارمـ
مـــرا ببخـش
کــه جــوابــ ســلامــتــ را نــمی دهـــمـ!!...
چـرا سـاکـت نـمـی شـوی؟
صـدای نـفـس هـایـت . . . در آغـوش ِ او
از ایـن راه ِ دور هـم آزارم مـی دهـد !!!
لــعــنــتــی . . . آرامـتـر نـفـس نـفـس بـزن !
بیـــا “خــّر” هـــایـتــ را بگیـــر
دیگـــر تـــوانــ عبــور دادن آن هـــا را از پــُل نــدارمـ
وقتــی مــی دانـــمـ کــه در آخـــر مثــل همیشــه خــواهــی گفــتــ
“مـــا بــه درد هــم نمــی خــوریــمـ” . . .
هان؟
یادم آمد...
...
تو همانی که روزی با پاهایت آمدی
و نماندی و رفتی!!!
و من...
من همانم
که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم
حسی دارم
آمیخته با دلتنگی
کم می آورم
بازوانی می خواهم که تنگ در برم بگیرند
اما نه هر بازوانی
فقط حصـــار آغوش تـــــــو ...
شانه هایی می خواهم که پناهی باشد برای گریه هایم
دیوار اتاقم پُر است از عکس های دونفره ای
که قرار است بعدا ، با هم بیندازیم

آدم هـآے ایـטּ سـرزمـیـטּ سَـــردنـــد ..
نــگــآه هــآیـــشــآטּ ، حـــرفــهــآیـــشـــآטּ ،هـمـﮧ بـوے سَـردے مـیـدهـد ..
عـِـشــقـ در ایـטּ سـرزَمیـטּ ، بــی مـعـنـآسـتــ ..
تـَـنهـآ مٌـحَـبـّـتشـآטּ ایـטּ اسـتـ ڪﮧ ؛
بـرآﮯ زخـمـ هآیـتـ ، نـَمَــڪـدآטּ مـﮯ آورند !!
هـمـیـטּ ..!!

زن جوری عاشقت میشه که
حس میکنی هیچوقت از پیشت نمیره ...
ولی وقتی که میشکنه
جوری میره که حس میکنی هیچوقت عاشقت نبوده....
بدترین درد این نیست که..................... عشقت بمیره
بدترین درد این نیست که.....................به اونی که دوستش داری نرسی

میگویند دلتنگت نباشم!!
مگر میشود خدای من؟؟!!
انگار به آب میگویند خیس نباش!!!
هوس
وقتـــے اسم هوس را مــے آورم با تعجب نگاهم میکنند
ولــے مــטּ هوس هایم را בوس בارم
هوس با تو بوבטּ
هوس غرق شـבטּ בر اغوش تو
هوس بوسیـבטּ لب هاے تو
هوس عطر تـטּ تو
و هزاراטּ هوس בیگر
مـטּ با ایـטּ همـــﮧ هوس ذره اے هم احساس گناه نمــے کنم
برایم مهم نیست בیگراטּ چـــﮧ فکرے مـــے کنـنـב
בیگر چـــﮧ فرقــے مــے کنـב
مـــטּ عاشق تو ام
تو عاشق مــטּ
و هر בو عاشق هوس هاے یکـבیگر.. :

یه وقتا اینقد آدم زندگی ایش غمناک
میشه که دوست داره
یکی یه هو بگه....کاااااات .... عالی
بود عالی...خسته
از تمام دار و دنیا فقط یک چیز دارم....
دوستت...
متن اولی خیلی قشنگ بوووود
واقعا آفرین به اراده و روحیه اش
من نمیدونم چطور شماره من رو پیدا کرده!!!
__________________________________
"بعــــضـــــــــــــــــــیا
می زارن میرن اما نه کاملا
هر از گاهی بر می گردن ببینن
تو هنوزم از رفتنشون داغونی یا نه.
اگه داغون باشی کاری به کارت ندارن
اما اگه خوب باشی چنان داغونت می کنن
که تا چندین سال بعد رفتنشونم نتونی آدم شی... "
این دقیقا وصف روزگار و حال و روز الانه!!!!
سلام
ازت بیخبرم فقط میخوام بدونم خوبی؟
ومیخوام بدونی نگرانتم...سکوت کردم وننوشتم که کمی آرامش داشته باشی
سلام.

بد نیستم. همینکه برای یه دوست مثه تو حالم مهمه کلی بهم انرژی میده
از اینکه پستهات یه خرده متنوع تر شدن خیلی خوشحالم
سلام سلام خداروشکرخوبی میدونی ازاون وقتی که گفتی شمارت وپیداکرده دوباره نگرانت شدم...سعی میکنم حتمامطالب متنوع بذارم اگه بدونم چی دوست داری وچی حالت وبهترمیکنه همون وواست انجام میدم اگه خواستی مطالب توروهم میذارم.بهرحال منم الان شیفت شب سرکارم چک کردم وبلاگم ودیدم هستی منم انرژی میگیرم که بهم سرمیزنی