اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم
ویا ازروی خود خواهی فقط خود راپسندیدم
اگر ازدست من در خلوت خود گریه میکردی
اگر بد بودم وهرگز به روی خود نیاوردی
اگر تو مهربان بودی ومن نامهربان بودم
برای دیگران سبز وبرای تو خزان بودم
اگر زخمی چشیدی گاه گاهی اززبان من
اگررنجیده خاطر شدنگاهت ازنگاه من
گناهم را ببخش...
بجای توباخودم حرف زدم وحلالیت گرفتم...امانه من نه خودم! ونه هرگزتوروهم نمیبخشم
لعنت به تولعنت به من
تنها بودم با انبوهی از غم .....با سکوتی پر از ابهام !
خیره به سقف ودر انتظار تولدی دوباره هم چنان می
سوخت ونگاهش می کردم هز لحظه کوچکتر می
شد و در برابر چشمانم دود می شد ........مدتی
نگذشت انداختمش زیر پا ولهش کردم و سیگار
دیگری برداشتم !!!!!این یکی حالم را بهتر می
کرد ...فقط تماشا می کردم سوختنش را .........می
خواستم بدانم چه لذتی بود وقتی سوختم و به
گوشه ای پرت شدم .........دیری نپایید تمام شدم
دیگری امد ومرا برای همیشه از کنج اغوشش
بیرون
انداخت .یعنی مرز دوست داشتن من همین اندازه
بود؟؟؟ هی تو........تو که مرا زیر انبوهی از خاکستر
جا گذاشتی.....یادت باشد من به خاطر تو
سوختم ....وحالا.......همین سیگار هووی لبهای
توست ......همیشه روی لبهایم .......بدون اینکه
جدایش کنم .....من هنوز هم می گویم که رعد
وبرق صدای سرفه همان خدایی لست که از
تنهایی
سیگار می کشد ........او هم مثل من است ......
کاش می توتنستم امشب گوشه ای از اتاقم
بنویسم:خدا جان .........دیگر خسته ام .....فردا
صبح بیدارم نکن ..........
انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است
هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را
در کنار صدق اگر مکار باشد بهتر است
بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیم
راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است
روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد
جای چشم پنجره دیوار باشد بهتر است
بوسه با اکراه شیرین تر ز آغوش رضاست......
گاه جای اختیار اجبار باشد بهتر است
بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند
پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است
در کنارم در امانی از گزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است
گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم
گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است
تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی...!!!!
گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتر است
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائما در حسرت دیدار باشد بهتر است
شکوه های کهنه اما چون لحافی چرکمُرد
بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است
قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است
کجایم؟؟؟
حرفهایم را تعبیر می کنی
سکوتم را تفسیر ............
دیروزم را فراموش ..................
فردایم را پیشگویی................
به نبودنم مشکوکی ............
در بودنم مردد ...........
ازهیچ گلایه می سازی .............
از همه چیز بهانه ............
من کجای این بازی ام.................................؟
می خندی !!!!!
به چه می خندی تو.....؟
به مفهوم غم انگیز جدایی......؟
به چه چیز.....؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویش.......؟
به چه چیز می خندی....؟
به دل ساده ی من می خندی....؟ که دگر تا ابد به فکر خویش نیست.....؟
خنده دار است بخند......
سهم من از آمدنت
خط هاییست که روی دیوار کشیدم
رفته ای
و هیچ
خیالت نیست...
باشد ،میگذارم به حساب روزگار
ولی خوب میدانم نه پشیمانی سهم توست ونه حسرت
و نه صدایی که به گوش من برسد
به توان کدام جرم..............
به تاوان کدامین جرم تنم سنگ جفا خورده
سکوتم حرفها دارد ببین در من خوشی مرده
ببین ای خوب دیروزی کجابودم کجا هستم
تو که هم درد من بودب ببین بالم رو بشکستند
چها گفتند ونشنیدم. بدی کردند وبخشیدم
زتیغ گریه اشکم ریخت
ولی با درد خندیدم............................!
کوچه
چقدر تنها شدم بی تو
که در دنیای من بودی
هنوزم باورش سخته
که تو دفتی به این زودی
چرا اشکامو نشمردی
چرا رفتی از این کوچه
حالا من تازه فهمیدم
چقدر دنیای من پوچه
تو که رفتی دیگه کوچه
یه جور بن بست بن بسته
دیگه گنجشک بی لونه
به هرچی سنگه دل بسته
گاهی از من بلندتر فکر می کنند، حتی
گاهی بلندتر حرف می زنند و گاهی هم پررنگ تر زندگی می کنند این آدمکهای ذهن
من. عشقهایشان آتشین تر است. لحظه هایشان ناب تر. دعواهایشان ترسناک تر و
قهرهایشان کشنده تر. آدمکهای ذهن من از دل هم خبر ندارند. گاهی از کنار هم
بی هیچ حسی رد می شوند و گاهی از پس موج عطر بازمانده از آدمک دلشان
دستهایشان می لرزد. در هم گره می خورند و حل می شوند گاهی. از هم دور می
شوند و وامانده در اشکشان در خیابانها سرگردان می شوند. یکی شان گاهی مرکز
دنیاست و دیگری نظاره گری در حاشیه زندگی اش. آنقدر عادی که سر هیچ جنبنده
ای زحمت چرخیدن به خود نمی دهد تا ببیندش. اما همیشه جرقه ای هست که تا عمق
قلب طلایی آن نامرئی را به این زیاده مرئی نشان دهد. آدمکهای ذهن من وقتی
می رقصند موسیقیشان در ذهنم از هر صدای دیگری بلندتر است. آدمکهای من عجیب
بوی عشق می دهند. بوی عشقشان شبها در اتاق موج می زند.
سلام قشنگ بود
سلام مرسی که مطالبم وخوندی شادباشی همیشه