لعنــــتــے تـــمام روزهایے ڪـــﮧ ســـرگرمـیت بــــودم،
"زنـــــــدگیم بـــــــــودے"
بعضی ها شوخی شوخی میرن؛ ولی جدی جدی بر نمی گردن
دست منو بگیر خدا ، منو ببر از این زمین
گفتــــه بودم لَب تَر ڪـنے
میمیرم برایت !
اَمــــــا
نـﮧ ایـن ڪـــﮧ لب هایت
با لب هاے دیگرے تـَر شود!
حــــــــالا برو بـــــــمیر ...
✘چـﮧ "בرבے "میکشـב בلم
وقتے با בیگرے
בرבهایت را "فراموش" میکنے
✘هـــــے غریبـﮧ...בست عشق منو ول کـלּ لطفـــا!
✘نمیتــــــــونم تحمل کنم کـﮧ مال کس בیگـﮧ اے هستے
✘میفهمے؟
✘لعنت بـﮧ ایـלּ בل!
✘بازم دلتــــنگے تو نابوבم کــــــرد!
✘طعم בل شکستـלּ برات اینقـבر شیرینـﮧ؟
✘بـב بازیم בاבے . همـــــش בروغ בروغ בروغ ...
✘مـלּ بـבبیـלּ بوבم یـــا تو בروغگو بوבے ؟
✘نمیبخشــــمت...
✘لعنت بـﮧ اونے کـﮧ בستاشو گرفتے!
پشـــ ـت گـــ ــرבنـــم...
ڪمـــے پــاییــ ــטּتــر از نقطـــ ـﮧاے ڪــــﮧ
آخــــریـטּ تـــ ـار مـــ ــوے بلنــــ ـدم روییــــ ــده،
جــایــــ ـے ڪــ ـــﮧ گــ ــوב میشــ ـود،
همــ ــاטּ جایــــ ـے ڪـﮧ …
هیــ ـــچ، بیخیــــــ ـــال!
בرב میڪنــ ــــב، בرבی بــــﮧ
وسعــ ــــت خالــــ ـے مانـــ ــבטּ جاے لـــ ــبهـــ ــایت
از مَــــــغازه خَریــב مے ڪُنے
از بانڪ پــــول مے گیرے
مے روے خانہ... ڪار...خانہ...
و مَـטּ، هر روز پُشت سَرَت مے آیــم
شایَد جایے ،
ڪیف پولَت را جا بگذارے
یا בَستہ ڪلیـבت بیفتـَـב از جیـــــبَت
آטּ وَقت مـטּ،
یواش بَرش مے בارَم و
از تــــــُـــو
בیـבَنَــــت را مـُژבگانے مے گیرَم
چهـ خوش خیــــــال بودم
و تو چقــــدر منــو ســآده گــرفتــے
اشکــال ندارهـ
چوب خـــدا صــِدا نــدارهـ
اگـــــــر دوستت دارم هـــایت را نشنیـــــده گرفت
غصه نخــــور
اگــــر رفت گریـــــــه نکن
یک روز چشمــــهای یکـنفر عــــاشقش میکند
یک روز معنی کم محلی را می فهمد
یک روز شکستن را درک میکند
یک روز مسج بی جواب گذاشتن را می فهمد
یک روز معنی غرور شکسته را حس میکند
آن روز می فــــــهمد آه هـایی که کشیدی
از تـــــه ِ تـــــهِ قلبت بوده
می فهــــمد شکستن یک آدم تـــاوان سنگینی دارد
آری چوب خدا صدا ندارد اما درد دارد درد
همیشه وقتی می شنیدم که یه عده ای میگن چوب خدا صدا نداره پیش خودم نمی تونستم هضم کنم ولی الان کاملا ایمان آوردم که همه چیز اون روالی رو که ما فکر می کنیم درسته رو طی نمی کنه و بعضی وقتها که ما فکر می کنیم و به خودمون القا می کنیم که نیتمون درسته و اعمال بدون شعوری رو در قالب شعور و خردمندی به خورد دوست خودبدهدباز خدایی هست که به موقش از چوب مخفیش استفاده کنه.البته اگه عاقل نباشیم و احساس محور باشیم برای همه چیز توجیه داریم وگرنه خواهیم فهمید که اعمال ما سر منشا کدام مشکلات ماست.همدردی نیاز به این چوب مخفی خدا داشت تا بیدار شود البته به بیداری برخی از افراد نمی شه اسم خودشان را ادم یا نامرد این روزگار گذاشته اند.ولی خیلی ها هم می تونند متافیزیکی تربه مسائل نگاه کنند و درس عبرت خوبی از امور پیرامونشون بگیرند.این دور ویها بدونند که ان بالا خدایی هست.وتمام این رفتار های ما را زیر ذربین می برد .مخصوصا توی که دم از معرفت و مرام می زنی.فقط من تو را می سپارم دست خداوند تا خودش در مورد تو قضاوت کند.نه من که دلم را شکستی و به هزار یک ارزو ی من را خراب کردی.امید وارم چوب خدا روی سرت خراب بشه.فقط از خداوند همین را می خواهم.
اگر او به خاطر تو ساخته شده است....من به خاطر تو ویران شده ام
ای دیر بدست آمده پس زود برفتی
آتش زدی اندر منو چون دود برفتی
چون آرزوی تنگ دلان دیر رسیدی
چون دوستیه سنگ دلان زود برفتی
زان بیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراغ تو برآسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آتش به جان من دل سوخته کردی
چون در دل من عشق بیافزود برفتی
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبیه روشن عشق
خداحافظ ای قطره شعر شقایق
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تورا میسپارم به دلهای خسته
تورا میسپارم به میله های مهتاب
تورا میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تورا میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تورا تا نسوزد
به دل میسپارم تورا تا نمیرد
اگر چشمه از واژه غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برغبار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نو بهار همیشه
ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی تو شبهای وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شب و از من گرفتی تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت
ناجیه عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه شب طپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی به تنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده شب و دریدی
ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من
به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه هرجای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیقه دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت
تو این دنیای نامرد یه دختر نابینا بود که یه دوست پسر داشت
دختره دوست پسرشو خیلی دوست داشت
بهش میگفت اگه من دوتا چشم داشتم همیشه پیشت میموندم
یه روز یه نفر پیدا شد و چشاشو داد به این دختره
دختره وقتی تونست دوست پسرشو ببینه دید که اونم نابیناست
به پسره گفت دیگه نمیخوامت از پیشم برو
پسره وقتی داشت میرفت لبخنده تلخی زد و با اشک گفت
باشه من میرم ولی
مواظب چشمای من باش...
تو که عمری سر ما داری منت میزاری
تو که از اشک چشام داری لذت میبری
انقدر آزارم نده به خدا دق میکنم
بگو درد دلمو بعد تو به کی بگم
به تو نگم به کی بگم اینروزا دارم میمیرم
انقدر آتیشم نزن قلبمو پس نمیگیرم
دعا کنان گریه کنان سرمو بالا میگیرم
همش به فکرم که یه روز تورو دوباره ببینم
دلم برات لک زده و روزای سختیه عزیز
دلم میگه آخر راه است وصیتت رو بنویس
خدا نگهدار گل من دارم از این دنیا میرم
یه روز بهت گفته بودم دست به دعا من میمیرم
به تو نگم به کی بگم دعام برآورده نشد
تو اوج بی وفاییات دلم ازت خسته نشد
فقط به تو فکر میکنم تا این چشام بسته بشه
فقط واسه تو میخونم تا نفسم بریده شه
هرچند دلت با من نبود دستات توی دستام نبود
ولی بدون که عشق تو رفته تو پوست و استخون
باور نمیکردم یه روز بخوای بری از پیش روم
ولی بدون تو قلب من چیزی به جز عشقت نبود
خیلی دیر رسیدی ای دوست هفتا کفن پوسوندم
پیرهن سیاه تنت کن من فقط یه استخونم
ببین چه کردی با این دل فکر کن فقط یه لحظه
نزار دیگه بیشتر از این تنم تو گور بلرزه
فقط یه خواهشی دارم زیر تابوتم و نگیر
وقتی که رفتم زیر خاک قبر منو بغل نگیر
فقط تا هفت روز سیاه تنت کن
شبهای جمعه یادی از ما کن
عشقی که بردی باشه حلالت
کفتر کشته پروندن نداره
رو خاک و خوناب کشوندن نداره
کفتر کشته پروندن نداره
کتاب کهنه که خوندن نداره
داره از تنهایی گریه ام میگیره
توی این شهر دیگه موندن نداره
مرغ پر بسته که کشتن نداره
وقتی کشتی دیگه گفتن نداره
از یه دریچه تاریک و سیاه
پای پیر و خسته دیدن نداره
اگه تو باغچه فقط یه گل باشه
گل اون باغچه که چیدن نداره
هر درختی که یه روزی پیر میشه
اونو از ریشه سوزوندن نداره
فصل مردن واسه من کی میرسه
وقت پرواز من از این قفسه
از منه دربه در اینجا چی میخوای
بگیری اگر که مقصد نفسه
توی گلها مثال اطلسی نیست
حرفهای من مثل حرف کسی نیست
شعر من حرف قشنگه رفتنه
حرف حق تا دنیا دنیاست گفتنه
bu aksham olurum beni kimse tutamaz
sen beni tutamazsin yildizlar tutamaz
میخوام بسازم از تنت یه طرحی از مجسمه
میخوام که عالم بدونن چه فرقی داری با همه
میخوام که رویایی بشه ناز و تماشایی بشه
هرکی که خواست نگات کنه اسیر تنهایی بشه
میخوام با ماه و آسمون شکل تو نقاشی کنم
روی کمون ابروهات اشکامو آبپاشی کنم
هرچی بتونم رو موهات ستاره سنجاق میزنم
شاید که باورت بشه همیشه عاشقت منم
خیال مردن ندارم تا وقتی عشقت با منه
خستگی هم نمیتونه رای چشامو بزنه
به خاطر خاطره هات هستم و دل نمیکنم
شاید که باورت بشه همیشه عاشقت منم
یادت میادچی گفتی...
از تو باید میگذشتم ولی افسوس نتونستم
تو عروسک بودی و من آخر قصه دونستم
تو وجود خالیه تو جز دروغ هیچی ندیدم
کاش میشد به این حقیقت پیش از اینها میرسیدم
کاش تو رو از روز اول مثل امروز میشناختم
سوختم و ساختم هر چی داشتم به پات باختم
آخه عشق یعنی شکستن عاشقانه سر سپردن
دل سپردن به سرابه در سکوت خویش مردن
یه روزی یه روزگاری حرف بین ما نگاه بود
عشق رو نقاشی میکردیم نقش ما خورشید و ماه بود
بعد از اون واژه نوشتیم جمله ی ما ستاره چین بود
مثل دریا آبی بودیم معنی زندگی این بود
من خاطره آن مه خود زنده کرده ام
شبها که بی نصیب گل و غافلم ز خود
در آرزوی آمدنش گریه کرده ام