همگی دست دست خودتونم بیاید وسط
یعنی میشه زدبه دربیخیالی...!
مگه یادم می ره
خاطراتم با تو
لهجه خندیدن
حالت چشم ها تو
مگه یادم می ره
تو عزیزم بودی
تو غم و تنهایی همه چیزم بودی
تو رسیدی وقتی گرم حق حق بودم
تو چرا رنجیدی ؟ من که عاشق بودم
تو کوچه هنوز جای پات جا مونده
تو که نیستی اما عطرت اینجا مونده
بی تو سهم چشمام ، ابر و بارونه
لحظه های بی تو منو می ترسونه
به یک جمله قانع ام به یک حرف یا یک نگاه
نازنین قصه تو فقط منو بخواه
تاب می خورم
تاب می خورم
می روم به سوی مهر
می روم به سوی ماه
در کجا به دست کیست
بند گاهواره ام ؟
برگهای زرد
برگهای زرد
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
مثل چشم های منتظر نگاه میکنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از میانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون آینه
چهرهای شکسته خسته
بانگ می زند که
وقت رفتن است
چهره ای شکسته خسته
از برون جواب می دهد
نوبت من است؟
من در انتظار یک شایاره ام
حرفهای خویش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنیده آه
نشنود کسی دوباره ام
ای که بعد من درون گاهواره ات
سالهای سال
می روی به سوی مهر
می روی به سوی ماه
یک درنگ
یک نگاه
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
در میان برگهای زرد
می تپد به یاد تو هنوز
قلب پاره پاره ام(فریدون مشیری )
بـــزرگ که می شوی
غصه هایت زودتـــر از خــودت قـــد می کشنــد....
دردهایت نیـــز...
غافل از این که لبخنـــــدهایت را
در آلبـــوم کودکیــت جا گذاشته ای...
" شایــد بزرگ شدن اتفاق خوبــی نباشــد "
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
بعدا" نوشت: یه حقیقت تلخ که تازه یاد گرفتم:
هیچ وقت به کسی که تنهاست نزدیک نشوید چون روزی شما را هم تنها می گذارد...(همان بلایی که سرم آوردی)
دیگه نمیدونم چی بنویسم.فقط میدونم بازم دلم گرفته،اصلا من کیم؟؟همونی که هیچ وقت نمیخوادعوض بشه ،همون که همه کنارش خوشن ولی خودش دلش یه دنیادرده ،همونی که سایه بی کسیای خیلیا بود ولی هیشکی سایه خودش نشد همونی که مهمون اشکای دیگران بود ولی هیشکی بغض خودشوندید،همونی که فکرمیکنی سختم هیچی منونمیشکنه ولی نمیدونستی که بایه تلنگرمیشکنم،همونی که همش مواظبه هیچکسی ازش ناراحت نشه،همونیم که خیلی حرفاتودلشه ولی بازسکوتوترجیح میدم .همیشه مهربون وصمیمی میخندم،همیشه باهمه صادق هستم،کوه دردم، خسته ام ولی بازمیخندم،شکست خوردم ازهمه لحاظ، دیگه نمیتونم بخندم،آره قلبم شکسته،خیلی دردبدیه،این درد عجب منوسوزونده،بین موندن ورفتن ،سخته،سخته ندونی کدومو انتخاب کنی رفتن یاموندن،دوراهی بدیه،خداکنم هیچکس تودوراهی نباشه.ازدست خودم شاکیم،ازاینکه همش باید اونی باشم که قلبم میگه،ازاینکه یه بار نشد دلم راضی باشه که یه کاری روکه من میخوام انجام بشه،ازاینکه همش بگم خداخدا ولی باز مجبوربه سکوت بشم،بدجوری دلم گرفته،ولی باید باورکنم این......خدا مث همیشه هواموداشته باش میدونی تنهاپناه بی کسیامی
ومن قهرکردم اینبارتاقیامت امادیگه بچه نیستم
دلم گرفته،گفتم یه مدت نیام ننویسم ولی نمیشه این نوشتنه که آدموآرومترمیکنه،دلم گرفته دلی که خسته اس ازهمه چی،شکستم بدجورم شکستم،دلم میخواد قدم بزنم سکوت پشت سکوت باشه،یه دلی که توسکوت شاید خیلی چیزا یادبگیره،شاید یاد بگیره خودشوفراموش کنه،هرباراومدم نوشتم دلم پربود،شاید یادبگیرم نباید همیشه به چیزی که داری دلخوش باشی،یادبگیرم زندگی همونی نیس که همیشه میخوام یادبگیرم تنهایی مث تنهایی خدا.ولی خداتنهانیس آدمای خوبش زیادن که باهاشن،اونی که تنهاس دلی هست که میبینه غیرخداهیشکی کنارش نیس،هرچندخیلی وقتادلمون هوای کسیومیکنه که دوسش داریم ولی نمیشه اینم نمیشه داشت.
میخوام باکوله باری پرازغم ویه دنیاس سوال بی جواب قدم بزنم برم جایی که تنهایی محض باشه،باید فکرکنم ،یه بغضی توگلومه که باکوچکترین چیزمیشکنه،یه احساسی دارم که بربادرفته،خسته ناامید بیکسی رومیفهمم درکش میکنم،دلم گرفته ازهمه ازخودم بیشترگرفته،روزای عجیبیه،احساس سنگینی میکنم،نمیفهمم فقط میدونم یه چیزی داره عوض میشه،یه تردیدی تودلمه نمیفهممش خیلی گیجم،خدایا گوش بده من،همین امروز برامن وقت بزار،همه چیوکناربزارهمه هواست به من باشه،جواب سوالاموبده
دلیل دردای من چیه؟؟؟روحم شکسته دردی تودلمه که توانو ازم گرفته برای ادامه زندگی،همش منتظرم روزی برسه که من بیام پیش تو....خدا خودت بگو دلیل بودن من چیه؟؟؟هرچی فکرمیکنم میبینم بودنم برای هیچکسی مهم نیست پس بهم بگو دلیلش چیه؟؟چیزی کم نمیشه ازخداییت جواب منوبده؟؟خداکمکم کن.دستمو محکمتربگیر .توکه میدونی جزتوکسی نیس کنارم.
توسال جدید
دعایی میکنم .دلتون همیشه شاد باشه.میگن فقط گوشه چشمی ازخدا
برای خوشبختی انسان کافیه امیدوارم شماها گوشه ایی ازاین خوشبختیاباشین،سر
سال تحویل منم دعاکنین.دعایی میکنم ازته دل که دلتون شادبشه .برایه نفریم
که خودش خوب میدونه دعامیکنم هیچ وقت دیگه رنگ غمونبینی.بهترینهاروبرات
آرزودارم.مواظب خودتون باشین.
اماواسه تو...شایدنفرین... شاید...نمیدونم!
بعضی
وقتافکرمیکنم به کسی یاچیزی نیازدارم که باورم کنه،کسی رومیخوام که باورش
کنم تورویاها تقسمیش کنم شاید بهش رسیده باشم یا باورش کرده باشم.
اما....
اون چیزی که واقعا بهش نیازداشتم ودارم باورکردن خودمه،خودم باید به باوربرسم.
خدایا به برکت توهست که امروزهستم،لمس میکنم وباوردارم تنهابخاطرتوست این بودنم.
بعضی
وقتا به خودم میگم توبرای چی براکی مینویسی مگه کسی هست که بفهمه چی
میگی،ولی بعدمیبینم دارم برای خودم برای دلم،برای احساسم برای درونم
مینویسم.احساسم تابحال بهم دروغ نگفته.
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی
از جمله دوستان بد و ناپایدار
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد..