یه روز خودمو دلم عاشق یکی و دلش شدیم اما اون خودمو
دلمو از خودشو دلش روند، گذشت یه روز به دیدنم اومد با یه
دسته گل با یه نگاهی مهربونتر نگاهی که سالها ازم دریغیش
میکردگفت:عاشقمه، دوستم داره ودلش برام تنگ شده
گریه کرد،من فقط نگاهش میکردم چون کاری ازدستم
برنمیومد،رفت ومنو تنها گذاشت فقط قبل رفتنش قبرم از
اشکش خیس شده بود...
خدایا به قولت وفا نکردی... گفته بودی حق انتخاب دارم، پس چرا انتخابم در آغوش دیگریست...؟