ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻣﺠﺒﻮﺭﯾﻢ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻤﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ !

اسکارلت: من هیچوقت در زندگی آدمی نبودم
که قطعات شکسته ظرفی را باحوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم
و بعد خودم را فریب دهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام.

آنچه که شکست، شکسته
و من ترجیح می دهم که در خاطره ی خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم
تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمانم ببینم.

بربادرفته

گاهی بی هیچ بهانه ای کسی را دوست داری، اما گاهی با هزار دلیل هم نمی توانی، یکی را دوست داشته باشی...!

ما همیشه،
یا جای درست بودیم در زمان غلط،
یا جای غلط بودیم در زمان درست،
و همیشه،
همین گونه همدیگر را از دست داده ایم...

 


ماندن به پای تو فایده نداشت...!

رفتم،
دیدی چه خوب ترک کردنت را بلدم...؟؟؟
خواستم دوستت داشته باشم اما نفهمیدی...
تماشا میکنم...
میخواهم ببینم آنهایی که دورت را شلوغ کرده اند مثل من پشتت هستند؟؟؟
تورا آنقدر که من می خواستم می خواهند؟؟؟
ولی به همان شلوغی دورت قسم...
پشتت خالیست...
به حرف هایم خواهی رسید...
اما دیگر قصه من و تو تمام شد...
حال یک زندگی جدید ساخته ام...
یک زندگی بدون تـــــــ ــ ـ ــــــو...

حماقت تمام.....!!!



دوباره افتادم میون یه برزخ طولانی...

که ایندفه انتهاشم مشخص نیست...
نمی دونم بی مقصد به کجا می رم...
که حتی اسم شهر فرداشم مشخص نیست...
می ترسم با افتادن تو این لحظه......
بشم مث قدیم شبیه یه دیوونه...
باز نوشته های قدیمو مرور کنم...
برای برگردوندن یه دنیای ویرونه...



گاهی برای او
چیزهایی می نویسی
بعد پاک می کنی
پاک می کنی

او هیچ یک از حرف های تو را
نمی خواند
اما تو
تمام حرف هایت را گفته ای



ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

                                 بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

                                 در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب

                                  با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

                                   من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

                                   او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

                                  سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

                                  در دیده ی او آن همه گفتار، نهان بود

آن عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

                                   مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ

                                    دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

                                     مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

                                    آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

                                    چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم و گور ویم، بر تن گرمش

                                     افسردگی و سردی ِ کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من، این دل بی مهر

                                      سنگیست که من بر سر آن گور نهادم

خوبی بعضی از روزا اینه که دیگه برنمیگردن

مثل روزای با تو بودن !

ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ!

ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺐ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﺩﺍﻍ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻢ

ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻢ

ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ

ﺳﺮﺩ ﺳﺮﺩ

ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ

ﺷﺎﯾﺪ

ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ!

ﮐﺴﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ...


آتش زدن به یک “سرنوشت” کبریت نمی خواهد !!!
“پـــا” می خواهد
که لگد بزنی به همه دارایی یک نفر
و بـــــــــروی…



تاریخ را بخوان
کم نبوده اند ظالمان
یا راه را بسته اند
یا آب را
و تو سنگدل تر از همه
چشم هایت را بر من می بندی


میمِ مالکیتِ آخرِ اسمم
خاک خورده
و هیچکس نبود
که محضِ دلخوشی
یک بار
بگوید
تا تمامِ این قندهایِ تلنبار شده در دلم
آب شود
می ترسم همین روزها
مرضِ قند بگیرم

از اول هم تو اون سردرگمی ها
میگفتیم با همیم اما نبودیم
تمومش کن بیا از هم جدا شیم
بیا انقدر تکراری نباشم
تمومش کن تا همینجا تو یه لحظه
از این تنهایی با هم رها شیم
تمومش کن ته این جاده بسته است
تهش ماییم که قلبامون شکسته
بگو اینجا کجای قصه ماست
نگاه کن … اول راهیم و خسته
نترس از اینکه حرف هام دلنشین نیست
تموم سهم ما از عشق این نیست
ما عشق اول هم بودیم اما
همیشه عشق اول بهترین نیست


"دوستت دارم"
انقد عادی شده است و عادت..
که دیگر راست و و دروغش را نمیتوان تشخیص داد...
اما..
مسئله اینجا تمام نمیشود.!!
بدتر از آن جاییست که..
دیگر"دوستت دارم"های واقعیو کسی باور نخواهد کرد... افسوس...
که حرمت دوستت دارم را هم شکسته اند...

عصر پاییزی
میرم تا بگیرم خدارو توو اغوش سردم
میرم تا بشینم به پای خودم ،پای دردم
ببینی که با عصر پاییزی تو چه کردم..
بشینی به راهی که دارم میرم برنگردم
بگو که توی هر ترانه به یادم می افتی
بگو که دروغ نیس دوست دارمایی که گفتی
بخون با من این واژه هایی که روی لبامه
همیشه توی هر ترانه کنار تو جامه….
بعد از تو چی میشه عاشقی …بعد از تو چی میشه این ترانه ها
بعد از تو چه چه جوری میشه دل ببندیم به این بهانه ها
که با تو منم توی این اخرین واژه مردم
چقد از نبودت توو این واژه ها غصه خوردم
چه سخته توی یک شب سرد پاییزی مردن
که با بغض تو رو ،روو سر شونه تا خونه بردن
چه سخته که تو هر ترانه صدای توباشه
عزیزم گره های بغضم نمیتونه واشه
تو خواستی کنار تو توو هر ترانه بخونم
مگه من می تونم که بعد از تو عاشق بمونم
بعد از تو چی میشه عاشقی..بعد از تو چی میشه این ترانه ها
بعد از تو چجوری میشه دل ببندیم به این بهونه ها
خدایا سپردیم به تو ماهمه مرتضارو
کی میتونه طاقت بیاره غم مرتضارو
میشد کاش به تاریکی این شب سرد بخندم
چشامو بروی غم رفتن تو ببندم
((به جایی رسیدم که با هیشکی حرفی ندارم
تو نیستی من هیچ حسی به روز برفی ندارم))*
که تنها تو رو توی اغوش غم جا بزارم
نمیشه بدون تو توو صحنه ها پا بزارم
بعد از تو چی میشه عاشقی..بعد از تو چی میشه این ترانه ها
بعد از تو چجوری میشه دل ببندیم به این بهونه ها


خیانت، مثلِ سوختگیِ پشتِ دست است؛ خوب می‌شود، پوستِ تازه در می‌آید، رنگ و شمایلش امّا هیچ‌وقت مثلِ قبل نمی‌شود، همیشه هم جلوی چشم است، هر وقت نگاهت بهش بیفتد، آرام   دست را پشت‌ورو می‌کنی یا می‌بری زیرِ میز. اگر هم ازت بپرسند، مجبوری لبخند بزنی و بگویی چسبیده به لبه‌ی داغِ فِر یا آب‌جوش روی آن ریخته.


نسیم هم مُدام
می‌رود و بازمی‌گردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
برای تو می‌گردند
و من
به دورِ تو!

یه روزایی توو زندگی هست که هر چی جلوتر میری، به گذشته نزدیک تر میشی؛
فردا که میاد به دیروزت نزدیک تر میشی،
و پس فردا، به پری روز...
می دونی؟
آینده تنها چیزیه که آدما رو به گذشته برمیگردونه،
آدما همه شون بالاخره یه روزی به گذشته شون برمیگردن؛
یا با اشک
یا با سکوت...

تو غلط می کنی این گونه دل از ما ببری!!
سرخود آینه را غرق تماشا ببری
مرده شور من عاشق که تورا می خواهم!!
گور بابای دلی را که به اغوا ببری
بخورد توی سرم پیک سلامت بادت
آه از دست شرابی که تو بالا ببری!!
این غزل مال تو ؛ وردار و ازاینجا گم شو!!
به درک با خودت آن را نبری یا ببری

کُشتمش! احساس را، تا دل نبندد پای تو
تا نشیند هی نگوید قصه ی زیبای تو
زیرِ خرواری ز خاک و خاطره، با خونِ دل
زنده زنده دفن کردم، عشق را همپای تو
قاتل و مقتولِ این جرمی که رخ داده منم
پای من تاوان این، امّا گناهش پای  تو

مرا این بی کسی هاخسته کرده ...!!!
به زنجیر حکایت بسته کرده ...!!!

کجاس آفتاب که من محتاج نورم ...!!!
فراموشم نکن خیر است که دورم ...!!!


هرگز فورا بدبختی کسی را باور نکنید.

بپرسید که میتواند بخوابد یا نه؟
اگر جواب مثبت باشد،همه چیز روبراه است،
همین کافی ست!

پائولو گفت شاید من هم اسیر گذشته ام باشم

بعد به خاطر اورد که روزی یک مربی حیوانات به او گفته بود که چگونه می تواند فیلهایش را تحت تسلط درآورد
وقتی حیوانات بچه بودند،آنها را با زنجیر به کنده ی درختی میبست،آنها سعی می کردند فرار کنند اماکنده از آنها قوی تر بود،
بعد به اسارت عادت میکردند و هنگامی که قوی و عظیم الجثه میشدند کافی بود زنجیر را به یکی از پاهایشان ببنددو سر دیگرش را به هرجایی ببنددو حتی به یک شاخه ی نازک،آنوقت انها دیگر سعی نمی کردند فرار کنند.
انها اسیر گذشته ی خود بودند.