مــــن تِکــــرار شُــــدَنی نیستـَـــم . خــــاطراتََــــت را بــــنویــــس!

مرا که میشناسی؟! من خودمم... کسی شبیه هیچکس! کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی... شبیه شعرهایم هستم، شاد، گاهی غمگین، مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر اگر نوشته هایم را بیابی منم همان حوالی ام... شبیه باران پاییزی؛ از فاصله ها دور و به عشق نزدیک...!

ﺑﯿﻦ ﻣﺮﮒ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﺎﺋﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ازظلم توﺑﻪ ﺁﻥ
ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻡ
:::...ﺳﮑﻮﺕ ...
سال ها پیش روزی درست مثل امروز از روزهای سرد و سوزناک
زمستونی در حالی که بارون سختی درحال باریدن بودومن احساس میکردم به پایان رابطه ام باتونزدیکم ومن میدیدم توداری ازمن دورودورترمیشوی وراه راازمن جداکرده ای اماهنوزهم امیدداشتم وباتووسرنوشت درجنگ...امروز از اون روزها خیلی گذشته ،شاید خیلی چیزها فرق کرده .
اما اون چیزی که هنوز ثابت مونده اینه که احساس می کنم
هنوز همون کسی هستی که قبلابودی سردوبی احساس ومن دیگرخودم نبودم
به اتفاقایی که افتاده ونبایدمی افتادمی اندیشم شایدغیرمنطقی باشدکه من هنوزدوستت داشته باشم اماتنفرم ازتوقدرمطلق است وتوآینه تمام نمای یک نامردبه تمام معنایی.


در خود شکستم و تو صدای قهقهه هایت دنیا را لرزاند .... !
قانون طبیعت است .... !
موج وقتی سرش به سنگ میخورد , در خود می شکند .... !
و ساحل کف میزند .... !

تلخ است باور نبودن آدمهایی که ادعای ماندن داشتند و سخت است امروز باور آنهایی که ادعای ماندن دارند ...

 


 

مجوز ندارند...
دل نوشته های غریبانه ام چاپ نمی شوند...
می گویند دلنوشته هایت حرامند!مست میکند آدمی را...
آنها نمیدانند من از چشمان نافذ او نوشته بودم...
از صدای دلنشینش که تمامم را مست میکرد..
من کسی را دارم به ابهت یک خیال دلنشین...
خدایی در زمین که لایق پرستش است...
عشق تمام آرزوهای من گاهی بیا و بمان...و دستی بر شانه من بگذار!
تا از فراز ماندنت این سطر های تلخ نوشته هایم,این شعرهای مبهم و خط خورده,رنگ شیرینی بگیرد
قلم به دست تو میسپارم,تا تو ,به دست من بنویسی تمام دوستت دارم های ناگفته را.....
چقدر بودنت را دوست دارم خدای مهربانم



کاش از انگشتهای دستمان یاد میگرفتیم
یکی کوچک,یکی بزرگ
یکی بلند و یکی کوتاه
یکی قوی تر و یکی ضعیف تر
اما هیچکدام دیگری را مسخره نمیکند
هیچکدام دیگری را له نمیکند
و هیچکدام برای دیگری تعظیم نمیکند
آنها کنار هم یک دست میشوند و کار میکنند
چرا ما انسانها اگر از کسی بالاتر بودیم,لهش میکنیم و اگر از کسی پایینتر بودیم او را میپرستیم
نکندبخاطر همینکه یادمان باشد,نه کسی بنده ماست,نه کسی خدای ما,خداوند انگشتهای ما را اینگونه آفرید
آری,باید باهم باشیم و کنار هم
آنگاه لذت یک دست بودن را میفهمیم


همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد، دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد

همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد، چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد

همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ،احساسی بود که مرا درک میکرد

حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند


وقتی دلم میگیره که نمیتونم دلیل ناراحتیم روبیان کنم نمیتونم احساسم روبهت بگم احساسی که نادیده گرفته شد

امشب شب یلداست ومن یلدایی دگربی توهستم نمیدانی کوتاه ترین لحظات بیتوچه سخت گذشتندوای بحال امشب وای به حال روزهایی دیگر!داره نزدیک 2سال میشه که ماازهم جداییم حدود3ماه دیگه امروزدرهوای تاریک شهرتاصبح بیادت قدم میزدم وسیگاردودمیکردم بغضی دروجودم بودوحرفهایی که سینه ام روبدجورچنگ میزدم وبه خاطراتم باتومی اندیشیدم گاهی لبخندوبعداخم وغم وماتم...خیابوناوکوچه هاخلوت وهوای سردی که درجان رخنه کرده بوداماازیادت کمی گرم بودم کمی...

عمرمنوتوداره به سرعت میگذره وماکنارهم بودن رابخاک کوچه وتاقچه عادت سپردیم ومهروعشق عمر وجون ونفس وقلب هم روبگادادیم حاصل اینهمه کنارهم بودن روپوچ کردیم وشکتیم عهدوپیمان را.

افسوس ازعمررفته افسوس ازبی خبری افسوس که دگرهیچ چیزی مث سابق نخواهدشد...هرثانیه بیادتم وتوبی خبری ازهمه چیزم بی خبری ازعشقی که مرااینگونه بی تاب توکرده از...


باور کن آنقدر ها هم سخت نیست
فهمیدن اینکه
بعضی ها می آیند که
نماننــد نباشند نبیـننـد
و تــو
اگر تمامی ِدنیا را هم حتی به پایشان بریزی
آنها تمامی ِبهانه های دنیا را جمع می کنند
تا از بین آنها بهانه ای پیدا کنند
که بــــروند دور شـــوند
که نـــمانند اصلا
پس به دلت بسپار
وقتی از خستگی هایِ روزگار
پناه بردی به هر کسی
لااقل خوب فکر کن ببین
از سر علاقه آمده ، یا از سر ِ ... !!!
تا دنیایت پر نشود
از دوست داشتن هایِ پر بغض
که دمار از روزگارت درآورد !



ﻭﻗﺘﯽ من ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ !!!...
ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ !...
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ !...
ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ !...
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ !...
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ !!!...
ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ !!!...
ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ !!!...
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ
ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ !...
ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ !...
ﻫِـــــــــــــــــﻪ !......
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ
ﺑﺮﺩ !...
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ !...
ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ !!!...
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ !!!...




تو مرا آزردی...
که خودم کوچ کنم از شهرت، تو خیالت راحت!
میروم از قلبت...
میشوم دورترین خاطره در شبهایت، تو به من میخندی و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی... برنمی گردم،نه!!!
میروم...
آنجا که دلی بهر دلی تب دارد... عشق زیباست و حرمت دارد...


افسانه عشق و جنون
افسانه عشق و جنون
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد.
و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.

دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.


عمیق و عاشقانه عشق بورزید شاید لطمه بخورید , ولی این تنها راه برای کامل زیستن است
اگه کسیو روداشتی که باهمه دیوووونه بازیات بازم تورو خواست .یعنی ک پیداش کردی اونی رو که باید




تمام بدبختی های آدم از همین جاست که وقتی زیادی افسرده و دلتنگ است، حتی نمی تواند فکر بکند...