هر جا بودم با تو بودم هر جا رفتم تو رو دیدم . . .

امروزهم هوای شهرمان بارانی بودودرگذزازکوچه های خیس نمناک دلم ازکنارمنزل یارگذرکردم

گذرخیلی کوتاه اماپرازدردهای طولانی مملوازاحساس دوستت دارم های توخالی نقشی که برتاروپوددلم ماندازتوعشق پوشالی

ومن به یادهمه آن وعده هاانداختم دلم رابپایت مجانی ...هنگام عبورازخیابانهای منتهی به عبورتومنتظراین بود که شایدمرادرزیرباران ببینی که خیس ازیادتوهنوزهم سرگردانم هرچندکه تنفرازبلایی که سرم آوردی تووجودمغوغامیکرد...

میدانی چقدرسخت بوددوست داشتن کسی که دوست داشت توراسریع ترازمیان بردارد....چه دردی داردکه آخرین نفری باشی که بیایی وقفل درش برایت عوض شده باشد...وقتی که پنجره مهرش پشت بتوامابسته باشدروبه دنیای جدیدش تورابه لبخندی فروخته باشد...اگرپرندگان مهاجرکوچ کنندمیشودپیش بینی کردکه سال بعدبازمیگردندامارفتنت راخیانتت راشکستنم راله کردنم رامن نه باورداشتم نه منطقم هضم میکرد...تازه داشتیم هم رومیفهمیدیم که پایان دادی دوباره آغازکردم صدهابارازصفرتاصدعشقم مهرم را...اون شوروحالی روکه داشتم ازباتوبودنها... که درهرفرصتی برای باتوبودن صحبت کردن خریدرفتن باتوراغنیمت وهمه کارهاوزمانهارابخاطرت ودرکنارت بودن لحظه هایی کنارمیگذاشتم تابدانی حضورم کنارت ابدی وهمیشگیست...برای داشتنم درامان بودی اماغافل ازدلت که امانم رابریدومن ازتوضربه ای خوردم که فکرش راتاهزاران سال به ذهنم نمی پروراندم...

من مدتهادردی راکه درونم خون ریزی میکردازسردی وبی مهریت پانسمان میکردم هرچندکه گهگاهی کاردبه استخوان وقلبم میزدی امادیگه توچشمات چیزی روبرای خودم نمیدیدم ومن هرلحظه ازاتفاق شومی میترسیدم...ترسم بی راه نبوددیگردلت بی گناه نبود...

چطورمیتونستم دوستت نداشته باشم وقتی که برای داشتنت ازهمه کس گذشتم چطورمیتونستم بگم شکست خوردم وقتی که کلیه وکبدم رادرآشفته بازاردلت قلب وروحم رادربازارمکاره احساست فروختم...راه برگشتی نداشتم وقتی که تف سربالاشدی چشم خیسم راکاسه ای خون خنجری درپشتم آخرنامردی شدی ...

من بامردانگی ام روحم راکنارت جاگذاشتم اماتوباقاطعیت همه اعضای بدنم راپس زدی ومن باتردیدفقط گرستم ...اهداکردم عضوشکسته وپاره پاره ای ازجنس دل قلب سالمی که تودستای توصدچاک شد...

من که نمیدونستم اینجوری تموم میشه فکرنمیکردم دیگه صدای قشنگت برای من تاابدسایلنت میشه وقلبم بلک لیستت میشه...من به بعدازتوفکرنکردم من به بی توبودم عادت نکردم من به بارانهای بهاری بی چتروسایه بان دلت به صبح بخیرهاشب خوشهاوچشمک زدنت به لبخندتودرهرعکس وچشمای پرازشروشورت ...من به بی توبودن هاعادت نکردم به فکرنکردن به حال وروزت به چشم به زنگ ...در...اس ام اس ...به هرچه یادتوداشت دوختم اماباهرلحظه اش که نبودی سوختم وسوختم... کتاب مابسته شدوتموم شدامامن گاه گاهی یادتوراچه باتنفرچه باگذشت چه بی دلیل ...بی هوا...ناگهان ...زنده نگه میدارم

توروزی همه چیزمن بودی هرچندکه اکنون ...نیستی 

توچه میدانی که بارهابرای صداکردن دیگران اسم توبودبرلبان وزبانم جاری میشدن بر حسب عادت توراصدامیزدم همه جاهمه راشبیه تومیدیدمولی افسوس ...

امادیگربریدم ...دیگه بسه عاشق شدن هاسرسپردنهامن ازهمه آنچه که تورایادم می اندازدمتنفرم امازیراین باران باتنفرم بایادت چه کنم باچشمان خیس وترم بابعدازتوتنهایی ام چه کنم ...من که باران رادوست دارم امابانقش خیالی توبارگ بارهای گاه وبی گاهت چه کنم ...چه کنم...