برایم هیچ حسی شبیه تونیست...

عادت کرده ام به ایـنکه همیشه در بحران های زندگی ام،خودم هوای خودم را داشته باشم…
در شب های بیخوابی،خـودم برای خــودم لالایی بخــوانم…وقتی بغض میکنم،خودم،خــودم را در آغــوش بگیرم و دلداری بدهم…مـیبینی؟!…تــنهـایی،با هـمــه ی دردی کـه دارد،مـرا”مــرد”بار آورده…
آنـقدر که با همـه ی “مردانگی ام”،“عاشقانه”به خــودم تکیه میکنم…میبـینـی؟!…

روی پاهای خودم ایستاده ام ...و دلم میسوزد برای توکه حتی روی حرفهای خودت هم نمیتوانی بِایستی...

شنیدی یه مثلی  هس که میگه: «گاهی باید بگذری و بروی رفیق! وقتی بمانی و تحمل کنی از خودت یک احمق می سازی...!»ومن راه بازگشتی نمی بینم اماامروزسعی میکنم حال خوشی داشته باشم وقتی شب تولدت امشبه بایدشادبود

اماخب دل شادیش درهاله ای اززنجیرهازخمهاوخنجرهالباس مشکی اش رابرتن داردوامشب جهنمش شده آری شب تولدت شب مرگ دل من بود!این ومن نمیخواستم ونمی گفتم توخواستی وکردی گفتی وتاوان جنایتت رامیشوددرتارهای سفیدموهایم که یک شبه بوجودآمدند...درچشمان کم سویم قلب شکسته وزودرنجم ...من واسه اینکه این انگشتا

دیگه نلرزن خیلی زحمت کشیدم دیگه برنگرد...
دیگه مهم نیست من دلم گرم توبودوتوسرگرم کسی دیگه فقط میخواستم جملاتی بخاطرشب تولدت بنویسم بیاداون روزایی که آدم بودی عاشق بودم ...

با عشق می‌شود گفت سلام، حال کسی را پرسید، به گل‌های باغچه آب داد و اصلا نگران نبود. این عشق از کجا آمده که معجزه می‌کند.
با عشق می‌شود به خدا رسید از همین خیابان با همین خنکای شبانگاهی که از سمت این زمستان می‌وزد.
با عشق می‌شود گفت سلام، حال کسی را پرسید، به گل‌های باغچه آب داد و اصلا نگران نبود. این عشق از کجا آمده که معجزه می‌کند. بوی سیب می‌دهد و عطر گل محمدی. یک جور اعتماد به تمام کائنات. انگار همه عاشقانه‌ها همصدا شده‌اند تا ضربان قلب تو را تنظیم کنند و لرزش دست و دل مرا.
با عشق می‌شود در شب میلاد تو در آسمان، قرص کامل ماه را به فنجان چای مهمان کرد. من عاشقم. تو خود عشقی. پس بی‌دلیل نیست که امشب می‌شود به خدا رسید ...تولذت مبارک ...بانو


میدانم به خدااعتقادداشتی وخیانت کردی.. 

حال بیاباتمام اعتقادت توبه کن...

بیا تمامش کنیم....
همه چیز را....
که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن....
نگران نباش....
قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد...
اما فراموشم کن.....
بخند... تو که مقصر نبودی...
من این بازی را شروع کردم... خودم هم تمامش میکنم...
میدانی؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است....
بیا به هم نرسیم...!!!!!


مشترکم بودی که در دسترس نبودی !
خاموشت کردم تا ابد …
 


ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺎﺭﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺎﺭﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻱ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻱ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﻜﺮﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻡ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﻜﺮﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻧﻜﺮﺩﻡ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺲ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺲ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ...
ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ !
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ...
ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻢ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...
ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ..
ﺍﻳﻦ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻦ ...
ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺘﻬﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ!!!
ﻣﻦ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ...


آرامش یعنی تو زندگیت
به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نباشی
اینطوری دیگه نه حسرت به دست اوردنشو میخوری
نه غصه از دست دادنش رو...


ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ... !!!

لوئیس بونوئل


هرچه از دست میرود بگذار برود
چیزی که به التماس آلوده باشد نمی خواهم،هرچه باشد، حتی زندگی!!


وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی!

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صبحانه مو آماده کردی و برام آوردی، پیشونیم رو بوسیدی
گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
بعد از کارت زود بیا خونه!

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نگاه کردی و خندیدی!

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود!

وقتی که 80 سالت شد ، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری
نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ، چون تو هم گفتی که منو دوست داری!

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید!