دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...
دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...

خدایاکی کات میدهی!!!!!میگم اینبارخداحافظ !!!!

سلام روزگارچه میکنی بانامردی مردمانش؟منوکه میبینی خرده های دلم دیگه ازنامردی چسب نمیخوره ...دل من که دیگه دل نمیشه اماکتاب 16جلدی دلتنگی های من به نقطه آخررسیده ...آره کات .

نام مرادرکتاب رکوردهاثبت کنید...من رکوردصبروانتظاروشکستم وتوهم رکورددار بی وفایی بی تفاوتی ودل شکستن هستی ...امامن اومدم تاپایان دهم کتاب دنیای بی وفایی ام را...خداحافظی کنم بااین دنیایی بی فایی که توتوش هستی...

باید دست بکشم ازبخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنم رانفهمیدعشق واحساسم رانفهمید.....وقتی میمانی ومیبخشی فکرمیکنندرفتن رابلدنیستی.....بایدبه آدمهاازدست دادن رامتذکرشد.....
آدمها همیشه نمیمانند...

میدانی من ازکی عاشق توام چه مدت است میدانی حتی وقتی که پنهانی دوستت داشتم وتوبی اخبرازاحساسم ...بتوعشق میورزیدم چقدرشیرین بودواسم اون لحظات...عاشقانه دوستت داستم وتودلم میگفتم دوستت دارم بهارم امااینک ...

من عشق رابه دیگران سپردم واستعفامیدهم ازهمه لحظات عاشقانه ازنوشتن های بی ثمر!برای که وبرای چه بنویسم توکه نمی آیی ونمیخوایی مراببینی وبخوانی ام !!!برایت مهم نیست

بهم اس ام اس دادی ودوباره احوالم روپرسیدی ومنه احمق بازساده وتسلیم شده جوابت رادادم وخواستم که وقت بذاری وببینی ام تاحرفای نگفته ام رابشنوی اماتوامتناع کردی ...گفتی فرصتی دیگر!!!

هرگزبه من فرصت ندادی حق ندادی ونپرسیدی بی توبرمن چه گذشت ...منه سرگردون گیج ومبهوت برای اولین بارنوشتم دیگرنمیخواهمت ودیداربه قیامت گفتم هرگزنمیبخشمت ...

میدونستم من توزندگیت اضافی هستم وهمچنان اسباب رفع گرفتاری ات نه دیگرجایی جزاین دردلت ندارم آرزوهایم راکشتم وگفتم خداحافظ عشقم

توتغییری نکردی وهمان بی انصاف وسرده دیروزبودی!!!گمون کردم دیگه دوستم نداری گمون کردم بااینکه عاشقتم امابایدبرم ومث خودت بدباشم دیگه انتظارمنودیوونه ورسوام کرده ...یکی میگه اشکال نداره تحمل کن اماچقدر!!!گفت بخداتوکل کن وعذاب نکش ومن باتمام عذابم بازهم به خداتوکل کردم!!!بدوخوبه توروتحمل میکردم امادلم خوش دیگه نیست به چه امیدی صبوری کنم !من باختم وتوبردی چطوری میتونم به اصراربخوام باشی وبخوای منو.من کجای زندگیتم عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من سوختم برای توکه هرگزبرایم تب نکردی برای احساسم تره خوردنکردی من بتووابسته وعادت کردم ممکن نیست بیادت نباشم ونسوزم شبه روزم درده وروحم لطمه عاطفی خوردوقتی که حرفای مرانفهمیدی...

هیسسسس...سکوت!سکوت کن دل احمق نذاردردهابیدارشوند!

هیسسس یارم همچنان خوابه ومنونمیفهمه ونمی بینه هیس...نگاهت هم اگربودازسردی زجربودند.

سزای من اینه منی که کوه دردوغم شدم وبازیچه ای برات ومن هزارن لدت تو...محبتی دیگرنمی بینم به چه دلخوش کنم آه سکوتم رافریادمیکنم فریادازتوای بی انصاف...

اماخداجون دربرابراین همه بی رحمیش سکوتت کاره خوبی نیست چیزی بگوخداکاری بکن آخه اون چرامنونمیفهمه من که بدنبودم خدایاقیامتت کی هس ؟کاش دلم... اونجادلم بصدادریادوببینیدچه نمکی روش پاشیدی نمک نشناس

قصه ودرده من تکراریه آره من اسیرشدم اماوقتی یارم فهمیدوابستشم واسه دلش عادی شدم هیچی ازم نذاشت وقتی عاشقش شدم انگارحقیرشدم غرورم روشکست وازم هرچی خواست گرفت یک عمری محبت کردم جون دادم وتوچشمای توگم شدم دیگه چی مونده ازم توبه عشق واحساس من گاهی باتعجب گاهی میخندیدی ...

زمینم زدی هستی من چرابایدفقط دل من بشکنه عزیزمن !!!وجدانت کجاست بی وفا؟؟؟؟

کجاست اون دوتاچشم سیاه وزیبات ای دلفریب کجاست دستات ای سردترین انسان دنیا!من مگه جزمحبت ازت چی میخواستم کاش دلگرم بودم به یک هستم به یک لبخندبه یک دوستت دارم ...رفیق نیمه راهم منم رفتم میرم وبازمیشکنم

نمیدانی چه انرژی زیادی میخواهدکه اکنون میگم که خداحافظ وجلوی گریه هام وبگیرم ونگم نامردی بخدانگم بی وفایی امامیگم بذاربگم خیلی بدی

دلم اصرارداره فریادبزنه ازهق هق ولی من جلوی دهانم رامیگردم صدایم راآخرکسی نمیشنودچه کسی برایش این چیزامهمه!!!!!؟قلب معشوقم سیاهه ومن توش جایی ندارم...ولی اینوبدون عزیزم من تاابدبی قرارت خواهم موندو دوستت خواهم داشت جون من بودی دیونه...

اصلاتویادت هست بامن چه کردی؟اینگارنه انگاریکروزخاطره هامون قول وقرارهامون ...همه وهمه یکی بود!اصلامیدونی چه بلایی سرحال وروزم آوردی

من واست چی بودم؟توی تنهایی ووسختی هات توخنده هاوگریه هات مگه پیشت نبودم...تنهات که نمیذاشتم ...گذاشتم؟

امروزکه به بودنت بیشترازهروقتی احتیاج داشتم ودرخواست دیدارت اما...همه درهابرویم بازهم بستی....ومن سردرگمم میان همه خواستن هاونخواستن هامیان همه بودن هاونبودن ها...دیگرنمیدونم چی میخوام !!!نگاهم دستانم حرفام بدنم سردشدندمث خودت

کاش صدام روازپشت این همه حرف ونوشته میخواندی ومیشنیدی که هنوزهم دوستت دارم!!!نه اینکه نخوانی ونفهمی وبرای خودت برداشت کنی که داره منت میذاره و...

نه عزیزم به وجدانت رجوع کن تابدانی همه اونچه که من برای گفتنش ونگفتنش این همه سال سکوت کردم دلیلش راجستجوکن درخودت

بقول شاعرنه اینکه عشقه توخوابی بودوبس رنج وعذابی بودوبس...

برای حرفی که میزدی وکارهایی که میکردی کاش بیشترفکرمیکردی  چون دلی که بشکند صدایش را نمیفهمی ولی نفرینش به زمین می اندازدت ویرانت میکندوخودت نخواهی فهمیدازکجاخورده ای

نمیدانی باهرقدمی که ازمن دورمیشوی وهرروزی که بی تومیگذرددنیاچه تنگتربرایم میشودجای نفس کشیدن ندارم ودودسیگارهم بعدازتوتنهااکسیژن منه دیگرامیدی به بازگشت اون روزای پرنفس پرعشق نیست ودیگرامیدی به دل من ...

ومن دفن میکنم خاطرات راماننددلم که زنده بگورش کردی مث احساسم که کشتی اش درنطفه...امامیدانم که

ﺧﺎﻃﺮﻩﻫﺎ ﻧﻤﯽﻣﯿﺮﻧﺪ، ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﻧﻤﯽﻣﯿﺮﻧﺪ، ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ،ﮐﻨﺎﺭﯼ، ﺟﺎﯾﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ
ﺣﻮﺍﺳَﺖﻧﯿﺴﺖ، ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﻗﺪﻡ ﻣﯽﺯﻧﯽ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽﺩﺍﺭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽﮐﻨﯽ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﭼﺎﯼ ﻣﯽﻧﻮﺷﯽ، ﺳﺮﯾﺎﻝ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ، ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﯽ،ﺳﺮﺍﻏﺖ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﺁﯾﯽ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﺩﻭﺭ
ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ، ﭼﻨﺪﯾﻦﺑﺎﺭ ﭼﺮﺧﯿﺪﻩﺍﯼ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﭘﺸﺖِ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦِﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ، ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﮐﺮﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﮐﺸﯿﺪﻩﺍﻧﺪ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ، ﺣﺠﻤﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺨﺎﺭﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺍﯾﺮﻩﺍﯼ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ، ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻧﺖ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﺎﯼِ ﺩﺍﺧﻞِ
ﻓﻨﺠﺎﻥ، ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﺻﻔﺤﮥ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﺍﺭﺍﻩﺭﺍﻩﻫﺎﯼ ﻋﻤﻮﺩﯼِ ﺭﻧﮕﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺻﻮﺗﯽﻣﻤﺘﺪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖِ ﭘﯿﺶ،ﺻﻔﺤﮥ 16 « ﻳﮏ ﮐﺘﺎﺏ » ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ، ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﻔﺤﮥ
16 « ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺘﺎﺏ » ﻫﺴﺘﯽ. ﺑﻌﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ«ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ » ﻣﯽﻧﻮﺷﺘﯽ، ﺗﺎ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩﺍﯼ « ﺑﺰﺭﮒ »
ﺷﻮﯼﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺭﻧﺞﻫﺎﯾﺖ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻧﺪ، ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞِﺩﻟﻘﮏِ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﺍﻧﺪﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺣﺘﯽﺍﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖِ ﺍﺷﮏ، ﮔﺮﯾﻢِ ﺧﻨﺪﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺷُﺮّﻩﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ بهارم!؟ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﻭ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﯿﭻﮐﺎﺭﻩﺍﻧﺪ،
ﻫﯿﭻﮐﺎﺭﻩ !ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ، ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ، ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻨﺪ،ﻣﯽﺧﻨﺪﺍﻧﻨﺪ، ﻣﯽﮔﺮﯾﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﺴﯽ
ﻣﻼﻓﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﮑﺸﺪ، ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻣﺎﻥ ﭘﺮﺳﻪﻣﯽﺯﻧﻨﺪ !ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ بهارم!؟ﺩﺭﺳﺖ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻼﻓﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﭼﺸﻢﻫﺎﯾﻤﺎﻥﺑﺎﻻ ﺑﮑﺸﺪ!برای یکبارهم که شده بفهم که برمن چه میگذرذ...ومن دردهایم راپنهان کردم ازتوتسکین دردم نبودی آری دردهایم رانوشتم بخودپیچیدم وآرام گریستم واین تکامل تنفرازهمه آدمایی چون تودرمن شکل تازه گرفت ومن ازبی تفاوتی هاشدم بیزارومن بعدتوشدم بی اعتمادبه همه اهل عالم...حالا ببین بامن چه کردی
ﺍﺯ ﻣﻦ ﻳﻪ آﺩﻡ ﺑﻲ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻭ ﻛﻴﻨﻪ ﺍﻱ ﻭ ﺑﻲ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻭ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺳﺎﺧﺘی مث خودت خدایا به خاطره بعضی ها من الان خیلی بد شدم ...!!!
ﺗﻮ ﺑﺒﺨـــﺶ ... ؛ من این نبودم !!

خسته ام فقط خسته دوست دارم نباشم شایدقدرم روبیشتربدونی ....



هر چه بی وفایی کرد .. به دلخوشی بودنش با خود گفتم .. این نیز بگذرد ..! لعنت به من.... که حتی یک بار با خود نگفتم ، او نیز بگذر...! آنکه دستش را اینقدر محکم گرفته ای دیروز عاشق من بود !دستانت را خسته نکن ... محکم یا آرام ! فردا تو هم تنهایی ...

لمس کن کلماتی ر اکه برایت می نویسم ...

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ... لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ... که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد ...
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است ... لمس کن لحظه هایم را ... تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم، لمس کن این با تو نبودنها را



به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم
نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه
نمک را بگذار برای من
که می خواهم این زخم همیشه تازه بماند



به تو دل بستنم اشتباه بود ، سهم من از امروز ، تاوان اشتباهات دیروز بود!

اشتباه من از آغاز جمله گویا بود ، بارها توبه کردم ، اینبار  عاشق شدنم گناه بود!

این قلب من بود که بی گناه بود ، تو مرا فریب دادی ، دل تو بی وفا بود!

بی وفا بود که قلبم را شکست ، شیشه ی عشق مرا با نا مهربانی شکست!

نه یک بار ، نه دو بار ، بارها شکست ، و  مدتها ویرانه ای بود از جنس تنهایی ها!

فریب تو خوردن از سادگی من بود ، میپذیرم که عشقت یک بازی بود!

در همین مدت نیز تو دلسوز من بودی ،حرفهای عاشقانه ات تنها ، دلخوشی بود !

قلبم میگوید ساده نبودم ، عاشق بودم ، احساسم میگوید ساده بودی ، بیچاره بودی

سرنوشت  میگوید نه ساده بودم و نه بیچاره بودم ، اسیر یک عشق دروغین بودم!

در آغوش تو خوابیدنم اشتباه بود ، حس کردم که مال منی ، بوسیدن لبهایت حرام بود!

در این بازی ، من بازیچه بودم ، تو بازیگری بود که حتی به بازیچه ها نیز  

هیچ احساس پاکی نداشت !

تو آتشی بودی که تنها لحظه ای که در آغوشم بودی شعله ور میشدی ،

من شمعی بودم که با گرمای سوختنم در هوای سرد قلبت زنده مانده بودم!

دلبستن به تو اشتباه بود ، سهم من از دیروز ، تنهایی امروز بود !   

اشتباه من از آغاز جمله گویا بود ،  

بارها توبه کردم ، 

 اینبار  عاشق شدنم گناه بود!

یک امشب را می خواهم ازت متنفر باشم...
حداقل به پاس یک عمر عاشقی
بی حاصل,
امشب ازت متنفرم ...
به خاطر بارانی که بارید و نبودی,
به خاطر این بغض های لعنتی ,
که بی صدا می شکنند ,
به خاطر دردهایی که مرهمش ,
فقط تویی ,
به خاطر ِ این حس داغونی که تمامی ندارد,
به خاطر حرف های تلنبار شده در گلویم,
به خاطر آوار شدن آرزوهای مشترکمان
و ...
و ...
متعجبم چرا عشقم به نفرت تبدیل
نمی شود ...
که چرا از یادم نمی روی ,
ای رفته از دست؟!؟
این جمله ام را با همان عشق همیشگی مان بخوان ....
"یادت باشدامشب ازت متنفرم ... اما تو باور نکن" .......

 

ادامه مطلب ...