دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...
دنیای نامرد(bahar61)

دنیای نامرد(bahar61)

اونایی که بهشون خیانت ونامردی شده بیان تو...

فلسفه عشق

عشق چیست و ماهیت آن را چگونه می‌شود دریافت؟ دربارۀ معنا و ماهیت عشق رویکردهای بسیاری وجوددارد. برخی از متفکران معتقدند که برای این کلمه هیچ معنای به‌خصوص و واقعی وجودندارد، اما در واقع همه‌چیز هم هست. برخی دیگر از متفکران بر این باورند که عشق معنای وابسته به‌وجود ما دارد و تا ما وجود داریم او نیز همراه ما خواهدبود و بالاًخره ما یک‌بار آن را در طول زندگی لمس خواهیم کرد. به هرحال این دو نگاه به عشق که یکی آن را غیرقابل توصیف و دیگری آن را واکاوی می‌کند؛ همیشه در مقابل یکدیگر و تواًمان وجود داشته‌اند.  اما در دایرۀ فلسفه که همیشه کوشیده است چیزهای موجود و پدیده‌های منتج از آنها را معنا کرده و برای انسان‌ها قابلِ‌فهم کند و یا به معنایِ دیگری، جهان ناشناخته را برای انسان، معنی کرده و انسان را برای غلبه بر آن و یا تغییردادنِ آن آگاه کند؛ عشق از ابتدا موردِ مهم و بحث انگیزی بوده است. فیلسوف‌های یونانی از ابتدای تاریخِ تفکر، به عشق ماهیتی دوگانه بخشیده‌اند. عدّه‌ای آن را در میان امیال غریزی بشر و یک پدیدۀ فیزیکی دانسته‌اند.(میلی که در نظر آنها می‌تواند از زمرۀ غرایز طبیعی انسان و در نتیجه جزو امیال حیوانی باشد) در سوی دیگر عدّه‌ای عشق را امری در بالاترین سطوح معنوی و راهی برای دسترسی به وجود یگانه (الوهیت و یا خداوند) قلمدادکرده‌اند.
اما در سنت فلسفۀ غرب، آنچه به‌عنوان عشق افلاطونی مشهور است و وابسته به نظرات افلاطون فیلسوف یونانی است، ترکیبی از این دو نگرش است. افلاطون برای اولین بار تلاش کرد که پایه‌های معنوی را به جایِ غرایزِ شهوانی، در معنایِ کلمۀ عشق بگنجاند و از این راه مفهومی روشنفکرانه‌تر از عشق بیافریند که در آن یک چشم انداز کاملاً معنوی و مذهب گونه جای غریزۀ شهوانی را می-گیرد. از آن زمان تا اکنون، مخالفان و موافقان عشقِ افلاطونی همواره باهم در تقابلِ نظری قرارداشته‌اند. بعد از افلاطون می‌توان به فیلسوف مهمی چون ارسطو اشاره کرد که تلاش کرده است تا تصویری غیردینی از عشق را معنا ببخشد که در اصطلاح به آن “دو روح در یک بدن” می‌گویند.
بحث فلسفی دربارۀ عشق با مسائلی مربوط به ماهیت آن آغاز می‌شود. برخی با گزارۀ “عشق یک ماهیّت دارد” از این منظر که عشق مفهومی غیرمنطقی است و آن را در گزاره‌ های منطقی و معنادار نمی‌شود توصیف‌کرد، مخالفت می‌کنند. برای چنین منتقدانی که یک بحث معرفت شناختی و متافیزیکی ارائه می‌دهند، عشق تنها یک فوران احساسات است. از سویی برخی زبانها چنین مفهومی را برنمی‌تابند. برای مثال در زبان پاپوآن که در میان برخی مردم آفریقا رایج است اساساً چنین کلمه‌ای وجودندارد و از همین رو معنایی نیز برای آن و در فرهنگ آنها جُسته نمی‌ شود. “عشق” که به انگلیسی Love و در آلمانی معادل Liebe است و از بُنِ سانسکریت آن lubh)) برگرفته شده؛ به طور گسترده تعریف نشده و از این رو غیردقیق است. اما با اشاره به اصطلاحات یونانی اِروس، فیلیا و آگاپه، تا حدودی می‌توان این دشواری را سهل کرد. عشق متشکل از هر سه است. اروس در اصطلاح معادل میل و کشش جنسی، فیلیا معادل مهربانی و وفاداری دوسویه، و آگاپه معادل عشق متعالی هستند. در فارسی نیز کلمۀ عشق که از بُن پهلوی آن “ایسک” برگرفته‌شده است ناکافی و نارساست. با این‌حال چون در زبان فارسی و بررسی‌های فلسفی موجود در آن به دلیل غلبۀ نگرش دینی و عرفانی، پرداختن به عشق، جز عشق افلاطونی نبوده‌است و نمونه‌های دیگر آن به شدت کمیاب‌اند یا از نظر نگارنده دور مانده‌اند، به‌ناچار باید به بررسی‌های فلسفۀ غرب نظر کنیم که سنت و موجودیت علمی و مستحکم‌تری دارند و البته می‌توان آن را به فارسی نیز تعمیم‌ داد.


عشق افلاطونی در واقع این‌گونه معنا می‌شود که چون ما به منبع زیبایی عشق می‌ورزیم، در نتیجه تمامی چیزهایی زیبایند که نمونه‌ای از آن زیبایی را برای ما تداعی ‌کنند و از این‌رو هرکسی که به این نمونه‌ها عشق می‌ورزد به ذات اصلی زیبایی عشق ورزیده و عاشق شناخته می‌شود

افلاطون، یک زیبایی غایی را همواره در نظر می‌گیرد که مفهومی کلی است و معتقد است که این زیبایی کلی در دلِ تمام چیزهایی که از نظر ما زیبا هستند اعم از افراد و چیزها و یا نظرات و هنر به اشتراک گذاشته شده‌است. عشق افلاطونی در واقع این‌گونه معنا می‌شود که چون ما به منبع زیبایی عشق می‌ورزیم، در نتیجه تمامی چیزهایی زیبایند که نمونه‌ای از آن زیبایی را برای ما تداعی ‌کنند و از این‌رو هرکسی که به این نمونه‌ها عشق می‌ورزد به ذات اصلی زیبایی عشق ورزیده و عاشق شناخته می‌شود. افلاطون در این نظر تلاش کرده‌است که اِروس را که بیشتر به معنی کشش و میل جنسی است و در زبان مدرن، اروتیک نامیده می‌شود، گسترش داده و تصوری ایده‌آل گونه از عشق بسازد که در آن، رابطۀ عاشق با زیبایی به دلیل بازتاب جلوه‌های ذات زیبایی که احتمالاً همان خداوند است، رابطه‌ای کاملا یکسویه است و ضرورتی برای دوسویه بودن آن وجود ندارد. برای مثال عشق مجنون به لیلی و خسرو به شیرین نمونه‌ای از عشق افلاطونی‌است که در آن‌ از اساس، خواست و قبول طرف مقابل معنایی ندارد. برای افلاطون اروس کافی نیست. بر این اساس عشق فیزیکی به یک چیز، یک ایده، یا یک فرد به خودی خود نوع مناسبی از عشق نیست و باید به ذاتی والا فرارود.
فیلیا در زبان یونانی تنها به معنای مهربانی و دوست داشتن انتخاب نشده‌است بلکه به معنای وفاداری به خانواده و شهر و شغل یا یک نظم است. ارسطو، فیلیا را انگیزه‌ای برای رسیدن به هدف می‌داند. ارسطو پایه‌ها و اساس یک دوستی مناسب را این‌گونه تشریح می‌کند: امیال مشترک ما با طرف مقابل، عدم بی‌میلی نسبت به یکدیگر، دنبال‌کردن کارهایی که دوطرف انجام می‌دهند و تعادل دوطرفه، تحسین و ستایش‌کردن یکدیگر به اندازه برابر و از این قبیل. او نتیجه می‌گیرد که فیلیا نمی‌تواند از ستیزه‌جویی‌ها، شایعه پراکنی‌ها، سلطه‌جویی‌ها و قضاوت‌های ناعادلانه شکل بگیرد.

اولین شرط عشق والای ارسطویی این است که انسان خود را دوست بدارد، چرا که او بدون اساس خودشیفتگی نمی‌تواند همدردی یا مهرش را به دیگران گسترش دهد. اما دوست داشتن خود به تنهایی نیز کافی نیست چرا که نه آن قدر لذت‌بخش است و نه آن قدر قابل ستایش و تحسین

دوستی‌ها در کیفیت‌های پایین‌تر بر اساس لذت یا سودمندی نیز شکل‌می‌گیرند. یک شراکت تجاری بر اساس سودمندی بنا نهاده‌می‌شود. در منافع مشترک و علاقمندی‌های مشابه ادامه می‌یابد. اما پس از اینکه تجارت تمام می‌شود، دوستی نیز مضمحل می‌شود. در روابط صرفاً سکسی نیز چنین است. یعنی در این‌گونه روابط هرگاه یکسوی رابطه منفعتی حاصل نکند یا لذتی نبرد از دیگری خودبه خود جدا شده‌است. اولین شرط عشق والای ارسطویی این است که انسان خود را دوست بدارد، چرا که او بدون اساس خودشیفتگی نمی‌تواند همدردی یا مهرش را به دیگران گسترش دهد. اما دوست داشتن خود به تنهایی نیز کافی نیست چرا که نه آن قدر لذت‌بخش است و نه آن قدر قابل ستایش و تحسین. ارسطو به وسیله فیلیا، اروس را گسترش می‌دهد. چنان که دوستی با دیگران ضرورت‌هایی دارد. هدف آن تاًمل در اقدامات شایسته، شادکردن زندگی و به اشتراک نهادن نظرات و افکار است به-صورتی که درخور یک انسان فاضل و دوست او باشد. نابرابری در تمام روابط دوستانه، صادق است و باید به تناسب دیده شود. بهتر آن است که به دوست‌داشتنی‌تر، عشق ورزیده شود. رابطۀ متقابلی که لزوماً برابر نباشد شرط عشق ارسطویی است. همان‌طور که عشق به پدر و مادر می تواند رابطه‌ای حتا یکسویه باشد.



آگاپه هردو مفهوم اِروس و فیلیا را گسترش می‌دهد. آگاپه چیزی فراتر از یک شیفتگی یکباره است، فراتر از یک چیز زیبای خاص و فراتر از یک علاقه، بدون نیاز به کنش متقابل. آگاپه اشاره به عشق پدریِ خدا بر انسان و انسان برای خداست که تا عشق برادرانه به همۀ بشریت توسعه می‌یابد. عشق به خدا در سنت یهودی-مسیحی: باید خدایت را دوست بداری! همان خدای مطلقی که آن زیبایی غایی افلاطونی را یادآوری می‌کند و عشق به او به سوی از خودگذشتگی از داشته‌های زمینی می‌رود. اکویناس نیز در این باره برداشتی از نظریه‌های ارسطو را ارایه می‌دهد که در آن، خدا به‌عنوان عاقل‌ترین موجود، شایستۀ عشق و احترامی یگانه و ملاحظات آن است.
جهانی شدن آگاپه نیازمند فراخوان اولیه از سوی کسانی است که از وضعیت ارسطویی رومی-گردانند: تعهد اخلاقی یک مسیحی این است که عشق به دیگران را ترویج کند. با این‌حال این فرائض مستلزم یک عشق برابری‌طلبانه‌اند و به این‌خاطر از هرگونه مفهوم کمالگرا و اشرافی مبنی بر دوست‌داشتنی‌تر بودن از دیگران فراترند. آگاپه اما در اخلاق کانت و کیرکه‌گآر این‌طور بازتاب می‌یابد: کسی که ضرورت اخلاقی احترام بی‌طرفانه داشتن و یا عشق به دیگر انسان‌ها را ادعامی‌کند در یک انتزاع باقی می‌ماند. با این‌حال عشق بی‌طرفانه ورزیدن به کسی که همسایه است، نگرانی-های جدی اخلاقی را پیش می‌کشد، به‌خصوص اگر همسایه این عشق را پشتیبانی نکند. بنابراین بحث دربارۀ عناصر رفتاری همسایه آغاز می‌شود، آن عناصری که باید آگاپه را شامل شود و آنهایی که باید کنار گذاشته‌شوند.
اگر بر اساس این فرضیه که عشق دارای یک ماهیت است پیش برویم باید بگوییم که عشق تنها در حوزۀ زبان قابل شرح است. اما معنایی که این امکان را دارد تا زبان مناسبی برای شرح خود بیابد خدعه‌آمیز است. با چنین ملاحظاتی باید به فلسفۀ زبان و مناسبات ارتباط معنایی آن استنادکنیم. اما آنها نیز تجزیه وتحلیلی فارغ از اصولی ابتدایی ارائه نمی‌کنند. پس آیا در اساس، عشق وجود دارد؟ باید بگویم که ممکن است عشق برای دیگران در قالب عباراتی چون “تو را دوست دارم” یا “من عاشق هستم” قابل شناخت و درک باشد. اما آنچه که عشق نامیده می‌شود در این عبارات بیش از این امکان معنایابی ندارد و از این رو عشق، یک مساًله تقلیل‌ناپذیر است که بدیهی فرض می‌شود. آیا اظهارات ما در مورد دیگران و یا خودمان دارای معنای عاشق بودن است؟ اگر عشق صرفا عاطفی است، این استدلال عاقلانه است که این پدیدۀ خصوصی ناتوان است از اینکه توسط دیگران دیده شود، به جز از طریق بیان زبان؛ و زبان ممکن است شاخصی ضعیف از یک حالت احساسی باشد هم برای شنونده و هم گوینده. پس احساساتی‌ها عبارتی مانند “من عاشق هستم” را حفظ خواهند کرد چون غیر قابل تقلیل به عبارات دیگری است، جملۀ قصار است، از این رو صحت آن فراتر از بررسی است.
این ادعا که “عشق” نمی تواند مورد بررسی قرار گیرد با ادعاهای دیگر متفاوت است که می گویند “عشق” را نباید امتحان کرد و باید آن را فراتر برد و یا از دسترس ذهن دور کرد، به دور از احترام وظیفه شناسانۀ رمز آلود، عالی و الهی، و یا ماهیت رمانتیک. اما اگر آنها موافق هستند که چنین چیزی به عنوان مفهوم “عشق” سخن می‌گوید، وقتی که مردم در مورد عشق اظهاراتی می‌کنند، یا تذکراتی مانند “او باید عشق بیشتری را نشان دهد” وجود دارد، پس این آزمایش فلسفی، مناسب به نظر می‌رسد: انجام اعمال مترادف با الگوهای خاص رفتاری، انعطاف در صدا و یا روش، و یا آشکارا به دنبال به دست آوردن ارزشی خاص بودن. عشق اگر دارای “ماهیتی” است که قابل شناسایی توسط برخی به معنای یک بیان شخصی، یک الگوی قابل تشخیص از رفتار، و یا فعالیت-های دیگر، هنوز هم می‌توان پرسید که آیا ماهیت آن می‌تواند به‌درستی توسط انسان‌ها قابل درک باشد؟ بنابراین عشق ممکن است تبدیل به یک موجودیت عارضه‌ای شود، که ماحصل رفتار انسان در دوست‌داشتن است، اما هرگز توسط ذهن و زبان درک نشود.
یک نگرش دیگر، مجددا از فلسفه افلاطونی مشتق شده است، که ممکن است اجازه دهد عشق توسط افراد خاص و نه دیگران قابل درک باشد. این نگرش به یک معرفت شناسی سلسله مراتبی استناد می‌کند. در این نگرش، مفهومی که تنها در ابتدا، تجربه شده، فلسفی و یا شاعرانه یا موسیقایی شود، ممکن است ماهیت خود را به‌دست‌دهد. در این سطح، اذعان می‌شود که تنها تجربه‌ای می‌تواند ماهیت داشته باشد، که مفروض از هرگونه تجربه واقعی باشد، اما آن را نیز بخش اجتماعی ممکن-است درک نکند،پس تنها سلاطین فیلسوف، عشق واقعی را می‌شناسند.

برخی اعتقاددارند (رفتارگرایان) که عشق جز یک واکنشی فیزیکی نسبت به دیگری که عامل احساس فیزیکی را به‌خود جلب می‌کند نیست. بر این اساس، عمل عشق ورزیدن شامل طیف گسترده‌ای از رفتار، از جمله مراقبت، گوش سپردن، توجه‌کردن، ترجیح‌دادن به دیگران، و غیره است. دیگران(فیزیکالیست، متخصصان ژنتیک) همه تجارب عشق را به انگیزۀ فیزیکی تقلیل می-دهند. عشق حاصل از محرک‌های جنسی ساده و پیچیده است که در همۀ موجودات زنده مشترک است و ممکن است در انسان‌ها، آگاهانه به سوی تصاحب یک همسر و یا با هدف ارضای جنسی کارگردانی شود.

برخی اعتقاددارند (رفتارگرایان) که عشق جز یک واکنشی فیزیکی نسبت به دیگری که عامل احساس فیزیکی را به‌خود جلب می‌کند نیست. بر این اساس، عمل عشق ورزیدن شامل طیف گسترده‌ای از رفتار، از جمله مراقبت، گوش سپردن، توجه‌کردن، ترجیح‌دادن به دیگران، و غیره است. دیگران(فیزیکالیست، متخصصان ژنتیک) همه تجارب عشق را به انگیزۀ فیزیکی تقلیل می-دهند. عشق حاصل از محرک‌های جنسی ساده و پیچیده است که در همۀ موجودات زنده مشترک است و ممکن است در انسان‌ها، آگاهانه به سوی تصاحب یک همسر و یا با هدف ارضای جنسی کارگردانی شود.
جبرگرایان فیزیکی، کسانی که بر این باورند که جهان به‌طور کامل فیزیکی است و هر رویداد دارای یک عامل فیزیکی است.از قبل درنظر می‌گیرند که عشق حاصل از ترکیبات شیمیایی، بیولوژیکی در وجود انسان و قابل توضیح با این روند است. در این راستا، متخصصان ژنتیک به این تئوری استناد می‌کنند که ژن‌ها (DNA فرد) را تشکیل می‌دهند معیارهای تعیین‌کننده در هر انتخاب عاشقانه جنسی‌اند، به‎ویژه در انتخاب همسر.
در حوزۀ فلسفۀ سیاسی، عشق را می‌توان از چند دیدگاه مورد مطالعه قرارداد.برای مثال، برخی ممکن است عشق را به عنوان یک نمونه از تسلط اجتماعی گروهی (مرد) بر دیگری (زن) ببینند که در آن ساخت زبان اجتماعی و آداب عشق برای قدرت دادن به مردان و به یوغ کشیدن زنان طراحی شده‌است. در این نظریه، عشق محصول پدرسالاری است. شبیه به نظر کارل مارکس در مورد دین (افیون توده‌ها) به این معنا که عشق افیون زنان است. مفهوم این است که آنها مفهوم زبانی “عشق”، “عاشق بودن”، “دوست داشتن کسی” و غیره را به صورت ساخت قدرت مردانه می‌بینند که باید به آن بی‌اعتنا بود. این نظریه اغلب برای فمینیستها و مارکسیستها جذاب است، که روابط اجتماعی (و تمام زرادخانۀ فرهنگ، زبان، سیاست، نهادها) را منعکس کنندۀ ساختارهای اجتماعی عمیق‌تر می بینند و مردم را به طبقات، جنس، و نژاد تقسیم می‌کنند.
چنین پرسش‌هایی به‌هرحال موجودند: آیا عشق به خود و دیگری یک وظیفه است؟ هدف فرد اخلاق-گرا باید عشق به تمام مردم به یک اندازه باشد؟ آیا عشق نسبی از نظر اخلاقی قابل قبول و مجاز است؟ (درست نیست، اما قابل اغماض است)؟ فقط باید عشق شامل کسانی شود که عاشق می‌تواند با آنها رابطه داشته‌باشد؟ هدف عشق باید فراتر از میل جنسی و یا حضور فیزیکی باشد؟ آیا ممکن است مفاهیم رمانتیک عشق جنسی برای زوج های همجنسگرا صدق‌کند؟



وقتی کسی را در حال گریستن می بینید،بهتر است که نپرسید چرا؟
گاهی فقط 3کلمه کافیست تا باعث شود دوباره احساس خوب به او دست دهد و آن 3کلمه عبارتتند از:من اینجا کنارتم!!
"زندگی" پانتومیم است؛ حرف دلت را به زبان نیاوری باختی!!!
"خدایا" دستم به آسمانت نمی رسد تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن!!!
"خدایا" به هر آنکه دوست می داریش بیاموز که "عشق" از "زندگی" کردن برتر است!!! گاهی وقتا توی رابطه ها
نیازی نیست طرفت بهت بگه :
برو !
همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره
همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی
همین که کار و زندگی رو بهونه میکنه...

همین که دیگه لا به لای حرفاش دوستت دارم نباشه
و همین که حضور دیگران توی زندگیش
پر رنگ تر از بودن تو باشه
هزار بار سنگین تر از
کلمه ی برو واست معنا پیدا میکنه
پس برو
قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...

پس منم میرم ... حال من بد نیست غم کم میخورم کم که نه! هرروز کم کم میخورم*

آب میخواهم سرابم میدهند،عشق میورزم عذابم میدهند*

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب،از چه بیدارم نکردی آفتاب*

خنجری برقلب بیمارم زدند،بی گناهی بودمو دارم زدند*

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست،از غم نامردمی پشتم شکست*

سنگ را بستندو سگ آزاد شد،یک شبه بیداد آمد داد شد*

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام،تیشه زد برریشه اندیشه ام*

عشق اگر این هست مرتد میشوم، خوب اگر این هست من بد میشوم*

بس کن ای دل نا بسامانی بداست، کافرم!دیگر مسلمانی بس است*

در میان خلق سردرگم شدم،عاقبت آلوده ی مردم شدم*

بعد از این با بی کسی خو میکنم،هر چه در دل داشتم رو میکنم*

نیستم از مردم خنجر به دست بت پرستم ، بت پرستم، بت پرست*

دردمی بارد چو لب تر میکنم، طالعم شوم است باور میکنم*

من که بادریا تلاطم کرده ام، راه دریا را چرا گم کرده ام*

قفل غم بر درب سلولم مزن، من خودم خوش باورم گولم نزن*

من نمیگویم که خاموشم مکن، من نمیگویم فراموشم مکن*

من نمیگویم که با من یار باش، من نمیگویم مرا غمخوار باش*

من نمیگویم ؟دگر گفتن بس است، گفتن اما هیچ نشنفتن بس است*

روزگارت یاد شیرین ! شاد باش، دست کم یک شب توم فرهاد باش*

آه ،در شهر شمایاری نبود، قصه هایم را خریداری نبود*

وای رسم شهرتان بیداد بود،شهرتان از خون ما آباد بود*

از درو دیوارتان خون میچکد خون من ، فرهاد مجنون میچکد*

خسته ام از غصه های شومتان، خسته از همدردی مسمومتان*

این همه خنجر دل کس خون نشد، این همه لیلی کسی مجنون نشد*

آسمان خالی شد از فریادتان، بیستون در حسرت فریادتان*

کوه کندن گر نباشد تیشه ام،بویی از فرهاد دارد تیشه ام*

عشق از من دور پایم لنگ بود قیمتش بسیار ودستم تنگ بود*

گر نرفتم هردو پایم خسته بود،تیشه گر افتاد دستم بسته بود*

هیچ کس دست مرا وا کرد ؟نه!فکردست تنگ مارا کرد؟نه!

هیچ کس از حال ما پرسید ؟نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت، هر که با ما بود از ما میگریخت*

چندروزی است حالم دیدنیست، حال من از اینو آن پرسیدنیست*

گاه برروی زمین زل میزنم، گاه بر حافظ تفاعل میزنم*

حافظ دیوانه فالم را گرفت، یک عزل آمد که حالم را گرفت*.... 



ﺑﻪ
ﺳﻼﻣﺘﯽ رﻓﯿﻖ ، ﮐﻪ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﺎد داد ﻫﺮ رﻓﯿﻘﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ دﺷﻤﻦ ﻫﻢ
ﺑﺎﺷﻪ … ﺑﻪ
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎص ، ﮐﻪ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﺎد داد ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮدن و ﻣﺎﻧﺪن ﺑﯿﺨﻮدﯾﻪ
و ﻓﻘﻂ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ ﮐﺮدﻧﻪ … و
در آﺧﺮ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮدﻣﻮن ، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮدت ﺑﺎ ﺧﺪای ﺧﻮدت ﻣﯿﻤﻮﻧﯽ …
*
*
*
*
*
*
ﺳﻼﻣﺘﯽ
اوﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰا و ﺷﻨﯿﺪن
ﺑﻌﻀﯽ ﺣﺮﻓﺎرو ﻧﺪارن اﻣﺎ
واﺳﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﺣﻔﻆ ﺣﺮﻣﺖ ﮐﻨﻦ ﺳﮑﻮت ﻣﯿﮑﻨﻦ
*
*
*
*
*
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻦ ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ
ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﺍ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ
*
*
*
*
*
*
میدونی عشق یعنی چی...؟
یعنی فقط دیدنش بهت آرامش بده....
*
*
*
*
*
*
به سلامتی هر کسی زدیم . . .

رفت

بزن به سلامتی غم شاید اونم رفت. .





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد