"آشنایی یک حادثه است و جدایی یک قانون". هر چند که نمی خواستم قبول کنم ولی مجبورم واقعیت را بپذیرم. هر چند که خیلی سخته. اینجا با "نبودن" شروع شد و با "جدایی" تموم شد.آری بانبودنت شروع کردم تابه جدایی کامل دارم میرسم چه قدر بین این دوتا فرق است. در حد یک آغاز و پایان...
من همون صمیمی همیشه بااحساس بودم که خودتوازاین همه احساسم بارهامتعجب بودی من همون مجنون کوچه پس کوچه ای
عاشقی توهم همان لیلی دروغین رویاهای من بودی
دارم جای خالی حرف هام روباجمله ای مناسب پرمیکنم
جمله ای برای رفتن برای خداحافظی ازتوامانمیدونم چطوری وچی بگم که اینقدرروی تواثرکنه که تاآخرعمرت باعذاب
نامردیت بی وفاسرکنی
میخوام آخرین حرف هابزنم بهش اگه که بشه امانمیدونم چی بگم که یکسال سکوتم هدرنشه آره به همین راحتی یکسال ازقتل من به دست اون نامردداره میگذره!اگه بگم گوربه گورشدم اگه بگم عذاب شب اول قبرکه هیچ ۵ماه اول دفن قلبمم خاطرات توازنکیرومنکرترسناک تربودند! نمیخوام بگم چقدرصبوری کردم نمیتونم بگم زجرنکشیدم یاگاهی کم نیاوردم،چرادروغ آوردم کشیدم سوختم شکستم امادیگه پیش نمیاداین اتفاقاتموم شددوران عشق وعاشقی های پوچ وناپایدار... یاداون روزای اول جدایی که سوارماشینم صدای آهنگ وزیادمیکردم بلندبلندگریه میکردم هی بدوبیراه به زمین وزمان میگفتم وپاهام روی پدال گازفشارمیدادم هی توجاده ماشین ودیوانه وارمیروندم!احمق بودم بخودم وبه جونم به مالم خسارت
زدم به عمرم به احساسم به قلبم وبه خانواده ام!!!اماهیچ چیزی منوآروم نکردازدرون سوختم چون تازه فهمیدم راهم اشتباه رفتم کوربودم چشمم روهمه چی وهمه کس بسته بودم
ازدوستی سخنی یادگرفتم که گفت به اون نامردی که بازیش داده گفته چنان غمی گذاشتی روی سینه ام که باهیچ چیزپاک نمیشه...ومن هم درجستجوی چنین جمله هایی که بتونم بگم بهش وتمومش کنم اماکمی مرددم که اصلا حرف دلم روبگم یا...!!!؟
اینکه بایدیکباردیگه ببینمش اجتناب ناپذیره بخاطریک موردخاص اماسعی خواهم کرددیگه باهاش رودرونشم
دیگه فکرنمیکنم که الان ممکنه باکی باشه یاباکی ازدواج کرده اولاچرایکمی زجرآوربودکه حس کنم باکسی باشه اماکم کم
بی تفاوت شدم فقط گاهی دلتنگ میشم اونم نه بخاطراون بلکه دلتنگ روزای خوبم که هدرشدن
خواسته من ازتواینه که حتی اگه مردم سرجنازه من نیای بگذارآرامش داشته باشم
اینکه آرزویی جزخوشبختی واست بکنم تومرام یک عاشق نیست امامن هرگزواست هیچ آرزویی نمیکنم نه خوشبختی نه بدبختی میدونم سختی هاکشیدی میدونم داشت ازوقت ازدواجت میگذشت ومن خودخواه نبودم که تورواجباربه موندن کنم شایددنبال هوای تازه بودی شایدم...اصلامهم نیست هرجورکه میخوای باش اماچرامنوالاف خودت کردی منوبازی دادی!؟
میدونم بیهوده تلاش میکنم حرف بزنم تاازحیثیت عشق دفاع بکنم دیگه تغییری دراصل ماجرانمیکنه دیگه توچیزی رونمیخوای ونمی تونی درک کنی آخه آدم آهنی روچه به درک واحساس! بی رگ ترین موجوددنیاکه بجای یه عاشق دنبال دلقک سیرک میگشت که بتونه فقط سرگرمش کنه نه دلگرمش
کاش میفهمیدم عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته می کند ،
هر داغی روزی سرد می شود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شوداماافسوس!!!
تقریبا355روز گذشت...
ازروزواقعه ازروزحادثه وازشروع وبلاگ
بعضی ها دلشان شکست
بعضی ها دل شکستند
خیلی ها عاشق شدند و خیلی ها تنها
خیلی ها از بین ما رفتند...
خیلی ها به جمع ما اضافه شدند
گریه کردیم، خندیدیم
گاهی زندگی بر خلاف آرزوهایمان گذشت
و...اماهیچ فرقی نکرددنیاوادامه داشت
واینکه آخرش زندگی ادامه داره
پس بگذار
من برای عزیزانم آرامش آرزومیکنم
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی !
یک روز من سکوت خواهم کرد !
تو آن روز
برای اولین بار...
مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید !!!
حسین پناهی_
مدتیست دلم شکسته ...ازهمان جای قبلی
کاش میشد آخراسمت نقطه گذاشت...
تادیگر شروع نشوی...
کاش میشد فریاد بزنم تاپایان ...
دلم خیلی گرفته...اینجا نمیشود به کسی نزدیک شد
آدمها از دور دوست داشتنی ترند
تو ای تنهای معصومم چه درد آور سفر کردی
چنان در خود فرو مردی که من دیدم خود دردی
در آن سوی پل پیوند تویی با خنجری در مشت
در این سو مانده پا در گل منم با خنجری در پشت
سهــم من از دنیــــــــــــا
نداشتن استــــــــــــ ...
تنهـــــا قدم زدن در پیاده رو هــــــا
و فکـــــــر کردن به کســـــی که
هیــــچ وقتـــ نبود...!!!
غمگینم...
همانند دلقکی که روی صحنه چشمش به عشقش افتاد
که با معشوقش به او می خندیدند....!
از فردا بیشتر مراقب باش
تقاص اشک های امشب من سنگین تر از تمام روزهایی است
که عاشقانه گریه کردم!!!
خدایا مرا چه طعمی آفریدی
که همه از من زود سیر میشوند . . .
هـنـگامـی کـه در زنـدگی اوج مـیـگیـری ،
دوسـتـانـت مـی فـهمـند تـو چـه کسـی بـــودی !
امـا هـنگامـی کـه در زنـدگی بـه زمـین مـی خـوری ،
آنـوقـت تـو میـفهـمـی کـه دوستـانـت چـه کـسـانـی بـودنـد . . .